امروز زیاد حالم خوب نیست و خوشحال نیستم. صبح که می خواستم بیام سر کار دختر خوشگلم بیدار بود و خیلی دوست داشت که پیشش باشم و با هم بازی کنیم ولی من مثل همیشه با عجله در حال حاضر شدن بودم و هر چند دقیقه یک بار ژوان رو بغل می کردم تا هم خودم آروم شم و هم ژوان. ولی نشد، هیچ کدوم آروم نشدیم. مامان ژوان رو راه می برد تا شاید حواسش پرت شه و نیازش به بودن با من رو فراموش کنه ولی فراموش نمی کرد، و من در حالیکه عزیز دلم منو صدا می کرد و می گفت "ام ماما ماما ممممممممممم" و من رو نگاه می کرد با وجود اینکه دلم می خواست یک خداحافظی گرم باهاش بکنم و از خونه بیام بیرون مجبور شدم یواشکی و بدون اینکه متوجه شه خونه رو به قصد سر کار ترک کنم و توی راه تمام حواسم...