ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

ژوان و ماه ششم زندگی

از 8 آبان یعنی وقتی که 5 ماه و دو روزت بود با اجازه دکترت برات غذای کمکی رو با فرنی آرد برنج شروع کردم. خدا رو شکر فکر کنم دختر خوش خوراکی هستی چون غذات رو کاملا با میل می خوری و برای خوردنش بی تابی می کنی و یک هام هامی راه می اندازی که نگو. ژوان در حال خوردن اولین غذای کمکی (نمی دونستم که نباید خوابیده بخوره!!!!، خجالت) غلت زدنت هم دیگه کامل شده، 10 آبان بود که یههو دیدم از دمر به طاقباز هم غلت زدی یعنی دیگه می تونی یک غلت کامل بزنی عزیزم، با دیدن صحنه غلت زدنت خیلی خوشحال شدم حسابی خدا رو شکر کردم دختر گلم. تعادل کامل تو پوزیشن فورآرم ساپورت داری (بعدا برات توضیح می دم که چیه) و خیلی قشنگ تو این پوزیشن خودت رو نگه می داری...
2 دی 1391

ژوان، مامی و بابا پوریا در دیزین، اولین برف زمستانی با ژوان

 ژوان تو لابی هتل  نشسته تا بابا پوریای مهربون کارهای پذیرش رو انجام بده   آخی عزیزم، انگار خیلی خسته ای آره؟   ژوان خوشحال و خندان پس از استراحت در هتل   ژوان در آغوش مامی تو تراس اتاق       ژوانی از برف بازی برگشته، فکر کنم یک کم هم سردشه...   آخه این شومینه چرا خاموشه تو این سرمااااااا؟؟؟؟؟   و حالا ژوان مثل یک خانم باوقار منتظر نشسته تا براش یک نوشیدنی داغ بیارند   هنوز هم منتظره...   فعلا بهتره به جای نوشیدنی دستهامو بخورم   پاییز جاده چالوس واقعا زیباست   ...
11 آذر 1391

چند تا عکس از آغاز ماه ششم

   ژوان واقعا عاشق نگاههاتم، عسلم آخه تو از کجا یاد گرفتی اینقدر ملوس نگاه کنی؟    ژوان اینجا برای مامیش موش شده...   دیگه تو کریرت جا نمی شی ها!!!!! نگاه کن! ببین! پاهات از کریرت زده بیرون!!!! بزرگ شدی دخترم (جیغ) !!!! عزیزم اینجا خیلی ناز خوابیده بودی، عکس اصلا نمی تونه مثل واقعیت همه چیز رو نشون بده ولی باز هم خوبه،  اشکال نداره ...    جووووونم   ...
4 آذر 1391

ژوانم نبض دستت رو حس کردم

ژوان عزیزم الان ساعت 3:45 دقیقه صبح است و تو از ساعت 12 خوابی. البته یک بار ساعت 2 بیدار شدی و شیر خوردی... لابد تعجب می کنی که من چرا نخوابیدم و هنوز بیدارم؟ آخه دارم در مورد تور آنکارا و مراجعه به سفارت و این چیزها سرچ می کنم و کلی هم مطالب مفید پیدا کردم که صبح باید به پوریا بگم تا بالاخره تصمیم بگیریم چی کار کنیم؟ ولی از این حرفها که بگذریم اومدم این پست رو برات گذاشتم که یک حس بسیار زیبا رو برای تو و خودم به یاد موندنی کنم، اونم چه حسی!!!! حس کردن نبض دست تو برای اولین بار، آخ نیاز به نفس عمیق پیدا کردم، ساعت 2 که بیدار شدی و بهت شیر دادم دستت رو تو دستم گرفته بودم که یهو اتفاقی احساس کردم نبضت رو دارم زیر انگشتم حس می کنم، عزی...
30 آبان 1391
1