شروعی دوباره
ژوان عزیزم، این اولین پستی هست که دارم بعد ار سفر دوباره مون به کانادا برات می ذارم، ما الان حدود سه ماه و نیمه که به کانادا اومدیم و توی این مدت به شدت سرگرم و درگیر کارهای لازم روزها و ماههای اول بودیم، الان دو ماه و نیمه که توی خونه خودمون هستیم و تقریبا توی این محیط جدید جا افتادیم.
اینجا فرودگاه آتاترک استانبوله، عزیز دلم تو مثل همیشه توی سفر خیلی خانوم بودی و نهایت همکاری رو با مامان و بابا داشتی...
تو هواپیما هم خیلی بهت خوش گذشت و تو بازیگوشی هیچی کم نذاشتی ...
به موقع هم استراحت می کردی و دوباره سر حال می شدی....
تا اینکه رسیدیم تورنتو
اما عزیز دلم برات بگم از شیرین زبونیهات که توی این مدت چقد زیاد شد و جمله های پنج شش کلمه ای رو دیگه کامل گفتی و مهارتهای کلامیت خیلی سریع و ناگهانی رشد زیادی کرد.
وقتی رسیدیم فرودگاه تورنتو منتظر بودیم کالسکه ات بیاد و بریم چمدونهامون رو بگیریم و تو خیلی خسته بودی و از من خواستی بغلت کنم، ولی من کیفم توی دستم بود و نمی تونستم بغلت کنم، تو تا اون روز جمله هایی که می گفتی خیلی ساده بود ولی اون روز و توی اون لحظه یه جمله ای گفتی که من و بابا بعد از شنیدنش نمی تونستیم اصلا جلوی خنده مون رو بگیریم، اول از پوریا پرسیدی بابا تو دستت خالیه؟ بابا گفت آره دخترم چطور مگه؟ تو خیلی آروم و شمرده با اون لحن کودکانه خودت گفتی "اگه دستت خالیه می تونی منو بغلم بکنی؟؟؟"
ما: