ژوانی با شیر مامی بای بای کرده....
حدودا یک ماه پیش بود، یک روز ظهر که می خواستم ژوان رو بخوابونم دیدم رنگ دندونهاش داره تغییر می کنه و رو به تیرگی می ره، خیلی ناراحت شدم چون می دونستم که اصلا تحمل درد کشیدن دختری رو ندارم....
دکتر متواضع هم که بعد از یک سالگی ژوانی هر بار که پیشش می رفتیم با تاکید فراوان ازم می خواست که هر چه زودتر به شیر دادن به ژوان خاتمه بدم و می گفت بعد از یک سالگی نه تنها کودک هیچ گونه نیازی به شیر مادر نداره بلکه شیر مادر باعث اختلال در تغذیه و خواب شبش می شه، شیر شب هم که به شدت باعث پوسیدگی دندونهای جوجو می شه...
خلاصه برای این کار خیلی تحقیق و بررسی کردم و با مشاور ژوانی هم صحبت کردم که مبادا از شیر گرفتن تو این سن مشکلات عاطفی برای دختر گلم ایجاد کنه که ایشون هم کارم رو تایید کرد و گفت از هر جهت به نفعشه که دیگه شیر مادر رو نخوره ....
یک بار دیگه هم با پوریا رفتیم پیش دکتر متواضع تا دوباره از درست بودن این کار مطمئن بشیم...
خلاصه تصمیمم رو گرفتم و منتظر یه فرصت مناسب و چند روز تعطیلی بودم که دیگه این کار رو عملی کنم، البته از حدود یک ماه قبل شیر دادن رو کم کرده بودم و ژوان دیگه فقط قبل از خواب ظهر و خواب شب شیر می خورد و همینطور شب تا صبح پنج شش بار برای شیر خوردن بیدار می شد!!!!!!
دیدم تعطیلی دو هفته پیش بهترین فرصته چون هم خیالم راحت بود که پوریا نمی خواد بره سر کار و لازم نیست صبح زود از خواب بیدار شه و اگر ژوان بیدار می شد و برای شیر گریه می کرد حداقل استرس کم شدن خواب پوریا رو نداشتم و هم اینکه می تونستیم با پوریا دختری رو ببریم بیرون و بگردونیم و با هم تفریح کنیم تا دختر نازمون کمتر غم از دست دادن موجودی عزیز رو داشته باشه و کمتر رنج بکشه....
خلاصه یکشنبه شب (8 دی) آخرین شیر رو به ژوان دادم و تصمیم داشتم که دیگه از دوشنبه صبح شیر مامی قطع بشه، اصلا نمی خواستم برای این کار طعم بد تلخی رو به عزیز دلم بچشونم، دلم نمی اومد که ژوان با خاطره بد از عزیزش جدا بشه، دوست داشتم این کار تا حد ممکن دوستانه و مسالمت آمیز انجام بشه که خدا رو شکر همینطور هم شد و همه چیز مثل معجزه خوب پیش رفت.
صبح دوشنبه زودتر از ژوان بیدار شدم و نهار رو آماده کردم که وقتی ژوانی بیدار می شه بیشتر بتونم براش وقت بذارم تا یه وقت بهانه نگیره، بیدار شد با هم صبحانه خوردیم و خمیر بازی کردیم و با رنگ انگشتی کلی نقاشی کشیدیم، ژوان همه جونش رو رنگی کرد، ما برنامه رنگ انگشتی رو همیشه روزهایی داریم که می خواهیم حمام کنیم، خلاصه بعد از نقاشی رفتیم حمام و حسابی گرسنه شدیم، تو حمام تاپم رو در نیاوردم تا ژوان کمتر اذیت شه آخه جوجوی من عادت داشت همیشه تو حمام هم یه دل سیر شیر بخوره، تو حمام چند بار به این موضوع اشاره کرد ولی بهش گفتم تو دیگه بزرگ شدی و دیگه شیر نمی خوری، دیگه فقط نی نی کوچولوها شیر می خورن، طفلکم فقط لبخند می زد و راحت حرفم رو قبول می کرد، البته این هم بگم که روی سینه ام رو چسب هم زده بودم ولی تا اونجایی که می شد نمی خواستم این صحنه رو به ژوان نشون بدم، خلاصه از حمام اومدیم بیرون و هر دومون با میل زیاد نهار خوردیم، غذا مون هم هویج پلو بود که ژوان خیلی دوست داره....
بعد از نهار وقت خواب بود و من یک کم برای این مرحله از اجرای برنامه نگران بودم، رفتیم تو رختخواب و نیم ساعتی با قصه و لالایی و ماساژ گذشت ولی ژوان نخوابید و کم کم داشت بیقرار می شد که با عکس و فیلمهایی که تو موبایل داشتم سرش رو گرم کردم و گریه اش یادش رفت ولی نخوابید تا شب، اشتهاش اون روز عالی شده بود و اصلا به خوراکی نه نمی گفت، خلاصه شامش هم با میل زیاد خورد و ساعت 9:30 احساس کردم که دیگه خیلی خوابش می آد، بردمش تو رختخواب دوباره قصه و لالایی و ماساژ که هیچ کدوم جواب نداد و خانوم دلشون شیر می خواست، ولی اینقدر خسته بود که با تماشای فیلم و عکسهای گوشی خوابش برد البته پروسه به خواب رفتن یک ساعت طول کشید ولی این اولین شب بود که تونستم بدون شیر بخوابونمش، پوریا گفت اگه وسط شب بیدار شد و بیقرار بود بیدارم کن با ماشین ببریمش بیرون تا بتونه بخوابه ولی اصلا کار به اینجاها نکشید و همه چیز خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردیم پیش رفت، ژوان اون شب تا صبح بر حسب عادت چها بار بیدار شد ولی هر بار با 10-15 ثانیه فیلم دیدن دوباره خوابش می برد، با خودم قرار گذاشته بودم که وقتی بیدار می شه تا حدی که امکان داره راهش نبرم تا عادت غلطی رو جایگزین نکنم، خلاصه اولین شب رو ما به این شکل بدون شیر به صبح رسوندیم و صبح سه شنبه ساعت 10 سر حال بیدار شدیم، پوریا خیلی بهم تبریک گفت که تونستیم یک شب رو بدون شیر اون هم تقریبا به راحتی و نه به سختی سپری کنیم، روز دوم هم به همین منوال گذشت با این تفاوت که ژوان ظهر هم خوابید و شب هم 8 ساعت پیوسته یعنی از 12 شب تا 8 صبح خوابید و این برای من مثل رویا بود!!!! و بعد از بیدار شدن با میل و اشتهای زیاد صبحانه اش رو خورد....
از اون روز تا الان 14 روز می گذره و تو این مدت هر بار که ژوان به شیر اشاره می کنه براش می گم که تو دیگه بزرگ شدی و دیگه نباید شیر بخوری و ....اون هم با لبخند بهم نگاه می کنه و حرفم رو می پذیره!!!!!
از اون روز تا الان ژوان خیلی اشتهاش خوب شده و با میل غذاش رو می خوره، خواب شبش که عالی شده، رفتارهاش هم خیلی بهتر از قبل شده و از اون چسبندگی و وابستگی بیش از حد به من و رفتارهای خاص شیرخوارگی دیگه خبری نیست....
خیلی خوشحالم که تونستیم این مرحله رو هم به انجام برسونیم ....
خدای بزرگم خیلی ازت ممنونم که باز هم مثل همیشه من رو تنها نذاشتی و به من و مهمتر از من به ژوان کمک کردی تا بتونه راحت با این موضوع و این فقدان کنار بیاد و زیاد اذیت نشه....
پوریای عزیزم ازت خیلی سپاسگزارم که تو لحظاتی که به حمایت عاطفیت نیاز داشتم کنارم بودی و بهترین و راحت ترین شرایط رو برام فراهم کردی...
ژوان نازنینم، تو هم مثل همیشه خوب باهام همراهی کردی، مرسی عزیزم که بهم اعتماد کردی و حرفهام رو قبول کردی، مرسی که اینقدر خوب با شرایط جدید که می دونم اصلا برات مطلوب نبود سازش کردی و خوب بودن خودت، نه بهتره بگم بهترین بودن خودت رو، یک بار دیگه بهم یادآوری کردی عزیز دلم...