ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

کیک 8 ماهگی ژوانی

  بالاخره اومدم تا عکسهای تولد 8 ماهگیتو بذارم  آخ خوشمزه من، تو رو بخوریم یا کیکو؟؟؟؟   ژوان جونم آخر ٨ ماه وزنت ٧٩١٠ گرم قدت ٧٢ سانتی متر و دور سرت ٤٢.٥ سانت بود. عزیزم باورم نمی شه که ٢٢ سانت بلند شدی، آرزوی سلامتی برات دارم دختر گلم... ...
7 اسفند 1391

وقتی تو هستی...

وقتی تو هستی و یاد گرفته ای دستهاتو بذاری روی صورتم و منو ببوسی یا بهتر بگم لپمو بخوری و وقتی که هر شب در آغوش من آروم و راحت به خواب می ری و وقتی که حواسم بهت نیست و نگاهم جای دیگه است، با اون صدای بامزه ات منو صدا می کنی و وقتهایی که سوپ و غذات رو با میل و دفعه بعد بی میل می خوری و وقتی که برای آب خوردن هلاکی و بعد از اینکه کمی تشنگیت رفع شد آب رو توی گلوت قرقره می کنی و وقتی که موقع عوض کردن پوشک یک لحظه آروم و قرار نداری و به هر طرف غلت می زنی و وقتی که از خواب بیدار می شی تمام نگاهت به در اتاقه تا ببینی من کی در رو باز می کنم و می آم تو و وقتی که می ری زیر میز خیلی کوتاه وسط هال و هیچ وقت سرت به پایه می...
22 بهمن 1391

پست صورتی: یک عالمه عکس از ژوان در هشتمین ماه زندگی قشنگش

گل قشنگم ژوانم تو این ماه خیلی کارهای جدید یاد گرفتی و واقعا شیرین شدی، شیرین و خوش اخلاق و خانووووووووووم ، اصلا من هیچی نمی گم همه چی تو عکسها مشخصه، فعلا برات چند تا از عکسهات رو می ذارم تا بعد بیام چند تا از کارهای بامزه و جدیدت رو تعریف کنم، الان ساعت ١:٣٦ نیمه شبه ،تو خوابی و من فرصت کردم که بیام و بالاخره یک پست  برای تو نازنینم عزیز دلم یکی یه دونه خودم بذارم ژوان شاد و سر حال قبل از عروسی پسرخاله مامی       با انگشتاش خیلی سرگرم می شه       ..... زبونم بند اومده نمی دونم باید در مورد این مدلی نگاه کردنت چی بگم دختر پاک و معصومم عزیز دلم... ...
13 بهمن 1391

آخ من به فدای تو عسلم

22 آذر بود. داشتم با تو دختر خوشگلم بازی می کردم و تو هم مثل همیشه پر جنب و جوش و پر سر و صدا سرگرم بازی شده بودی، به صداهایی که تولید می کنی خیلی دقت دارم، وسط بازی بودیم که دیدم داری می گی "آماماماماماماماما" آره گفتی "ماما" گفتی "مام" من قربون اون حرکت خوشگل لبهات وقتی که این کلمه رو تلفظ می کنی نفسم، چند دقیقه بعد هم "آبابابابابابابابابا" آره "بابا" گفتی، تو یک روز هم گفتی "ماما" و هم گفتی "بابا". اون روز پوریا مسافرت بود و پیش ما نبود. فرداش که پوریا بعد از چهار روز از ترکیه برگشت تو خیلی براش ذوق کردی و کلی دست و پا تکون دادی و چند بار کلمه "بابا" رو پشت سر هم تلفظ کردی. از اون روز بیشتر روزها هم که من از سر کار بر می گردم تا منو ...
17 دی 1391

حال و هوای این روزها

دختر گلم می خوام یک کم از حال و هوای این روزهامون برات تعریف کنم.   تازگیها احساس می کنم که تو این دنیا هیچ لذتی بالاتر از تماشای صورت ناز و آروم تو وقتی که خوابیدی نیست، وقتی خوابی پیشت دراز می کشم و فقط نگاهت می کنم و هر چند دقیقه یک بار لپ یا پیشونیت رو یک بوس آروم می کنم و دستم رو دورت حلقه می کنم و بغل می کنمت، چه آرامشی، چه عشقی، چه حالی!!!  خدایا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟؟؟ نمی دونم چه جوری بگم که چقدر این لحظات رو دوست دارم؟ همیشه آرزوی این روزها رو داشتم، این روزها، این احساسات، در آغوش گرفتن دختر نازم، و حالا به آرزوهام رسیدم، خدای مهربونم دلم می خواد پیشت بشینم و دستت رو ببوسم و بگم خیلی ازت ممنونم که دارم ای...
13 دی 1391
1