روزهای پایانی ماه اول
ژوانم کم کم داشت یک ماهه می شد و منو هر روز عاشقتر می کرد. دلم می خواست تا می تونم از این روزها و لحظه ها لذت ببرم. دوران نوزادی ژوانم داشت تموم می شد و من احساسات متضادی رو تجربه می کردم. از دیدن رشد دختر نازم هم خوشحال بودم و خدا رو شکر می کردم که همه چیز نرمال و خوبه و دخترم داره سیر طبیعی رشدش رو طی می کنه و گاهی هم دلم می گرفت و دوست نداشتم زمان بگذره، دلم می خواست اون روزها رو بیشتر نفس بکشم و بیشتر هوای دخترم رو حس کنم، می ترسیدم این روزها تموم بشن و من به اندازه کافی قدر لحظات بودن با دخترم رو ندونسته باشم. دلم می خواست می تونستم ثانیه به ثانیه احساساتم رو بنویسم و بیان کنم. هر چند که ژوانم شبها کمی بی قرار شده بود و راحت ن...