ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

خاطرات و عکسهای ماه دوم تولد ژوان

1391/8/6 11:49
نویسنده : مامي
1,466 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

یک رورز که تازه یک ماهگیت تموم شده بود تورو گذاشته بودم روی مبل و خودم تو آشپزخونه مشغول انجام کارهام بودم، تو هم خیلی آروم و خوش اخلاق بودی آخه روی تشک تعویضت باز گذاشته بودمت و پوشک پات نبود. یههو دیدم بیقرار شدی و انگار داری اذیت می شی. اون روزها ناراحتیت رو با صدای eh,eh بیان می کردی (آخی)، دیدم خیلی داری eh, eh می کنی نگران شدم زود خودمو رسوندم بهت دیدم دستتو بردی بالا و آستین لباست به چسب تشک تعویضت گیر کرده و نمی تونی دستتو تکون بدی، نمی دونی چه حالی شدم، دلم برات کباب شد، زود آستینت رو از چسب جدا کردم و نجاتت دادم، با خودم گفتم خدایا این فرشته کوچولو که به من هدیه دادی چقدر به حمایت و کمک ما نیاز داره و از خدای مهربونم خواستم که به من نیرو، انرژی، توان و دانش کافی بده تا بتونم از تو باارزش ترین هدیه  زندگیم، خوب مراقبت کنم و خوب بهت برسم. دختر گلم خیلی دوستت دارم.

دیگه اینکه پنج شنبه 22 تیر بود، یعنی شما شش هفته و پنج روزت بود که یک اتفاق خیلی مهم برای ما افتاد و اون این بود که تو دختر نازم اولین لبخند واقعیت رو به من و بابا پوریا هدیه دادی، و چقدر طولانی با صدای قشنگت برای ما صداهای با مزه درآوردی و هی گفتی "او"، "هو" و "ا" (o) ، و مارو حسابی خوشحال کردی، من و پوری از تعجب شاخ درآورده بودیم آخه خیلی طولانی حدود نیم ساعت باهامون حرف زدی و جوابمونو دادی، عزیز دلمی ژوان نازم...

واتفاق مهم دیگه، خاطره اولین تولدم با ژوان: ژوان عزیزم خاطره ای رو که روز تولدم برام به جا گذاشتی هیچ وقت فراموش نمی کنم، اون روز صبح مامان اومد پیشم و برام گل و کادو آورد، عصر هم می خواستیم دو نفری با پوریا بریم کافی شاپ پستو ، مامانی شما رو نگه داشت و ما رفتیم. دم خونه تو ماشین منتظر پوریا نشسته بودم تا وقتی پوریا رسید زود بریم و برگردیم تا شما زیاد تنها نمونی، ولی همه اش داشتم فکر می کردم یعنی اینجوری به من و پوریا خوش می گذره؟ چون تو پیشم نبودی احساس می کردم قلبمو جا گذاشتم، انگار تو سینه ام خالی بود، ولی باز هم تجربه بدی نبود، قسمت مهم ماجرا اینجا بود که وقتی برگشتیم خونه ژوانم شما گرسنه بودی و من بغلت کردم که بهت شیر بدم، دخترم یک عکس العمل جالبی نشون دادی، انگار فهمیده بودی یک ساعت پیشت نبودم و حالا برگشتم وقتی بغلت کردم یک لبخند عمیقی بهم زدی و شروع کردی به صدا درآوردن، همیشه صدا درآوردن تو در جواب ما بود ولی این بار خودت شروع کردی به حرف زدن و صدا درآوردن، با یک حس شادی خاصی نگاهم می کردی و برام صدا در می آوردی، دخترم احساس کردم همونقدر که من تو رو دوست دارم تو هم منو دوست داری و بودن من برات مهمه، خیلی خوشحال شدم خیلی، از داشتنت، از بودن تو توی زندگیم، و ... .

4 مرداد هم بردیمت چک آپ دوماهگی، وزن 4700 گرم، قد 55.5 سانتی متر و دور سرت هم 38.5 سانت بود باز هم دکتر خیلی از رشدت راضی بود.

و حالا عکسهای ژوان جونم در ماه دوم زندگیش

عزیزم بالاخره عروسکهای بالای تختتو پیدا کردی؟؟؟؟؟؟

 

 جاااااان دلم، شییییرییییین، خوشمزززززه...

 

 :

 

 عزیز دلم اصلا نمی ذاشتی پتو روت باشه، همش می زدیش کنار

 

 

 

 

 

 

 

عاشق خنده هاتم من عزیز دلم

 

 داری می گی "اوووووووووووووو"

 

 

٢-٣ روز قبل از واکسن 2 ماهگی، ژوان برای اولین بار پستونک گرفته

 

این دو تا عکس آخر مال مهمونی خونه دایی مهدی است که تمام مدت مهمونی تو توی بغل بابا خواب بودی...

بابا پوریا اصلا حاضر نبود تو رو از بغلش پایین بذاره !!!!!

بعضی وقتها ایجوری با دهن باز می خوابیدی، نااااااازی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)