ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

خاطرات ماه سوم تولد ژوان

1391/8/1 15:42
نویسنده : مامي
609 بازدید
اشتراک گذاری

ژوان گلم

ماه سوم تولدت ماه خیلی خوبی بود، روزها که از خواب بیدار می شدم و تو رو کنار خودم می دیدم خیلی کیف می کردم ، احساس می کردم زیباترین روزهای عمرمو کنارت دارم می گذرونم و بهترین لذتهای دنیا رو دارم تجربه می کنم. دیدن مراحل مختلف رشد کلامی، حرکتی و ذهنی ات برای من و بابا پوریا خیلی جالب و حیرت انگیز بود. حالا کارهایی رو که تو این ماه یاد گرفتی انجام بدی رو اول برات می گم بعد هم چند تا از خاطرات مشترکمون رو برات تعریف می کنم، آره خاطرات مشترک، خاطرات لحظه های با هم بودنمون رو، خاطرات لحظه های من و تو و بابا در کنار هم...

اول اینکه 10 مرداد بود یعنی تو تازه دو ماهت تموم شده بود که تونستی صدای "ق" رو تولید کنی. وقتی پوریا از سر کار برگشت خونه شروع کرد با تو حرف زدن (بین خودمون بمونه، تازگیها پوریا حرفهای عاشقانه شو بیشتر به تو می گه) تو برای اولین بار گفتی "آق"، آخی دختر گلم خیلی قشنگ ارتباط برقرار می کنی و دلمونو حسابی می بری، 24 مرداد هم بود که برای اولین بار صدای "ل" رو تولید کردی، من و بابا پوریا داشتیم در مورد یک لالایی با هم حرف می زدیم و کلمه لالایی رو خیلی تکرار می کردیم که تو یههو  با صدای کشیده گفتی "ل" "اولوووووووووووووووووو"، من و پوریا هم که دیگه حسابی ذوق و این حرفا... ، 25 مرداد هم که روز اشک شوق بود از صداهای بامزه تو، اینقدر قشنگ و طولانی باهام ارتباط برقرار کردی و صدا دراوردی که اصلا نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم، ازت فیلمبرداری کردم و اشک ریختم، اشک شادی و شوق، 26 مرداد هم هنرنمایی تو خنده های صدادارت بود، البته قبلا هم صدادار می خندیدی ولی تو خواب و غیر ارادی، ولی اون روز برای اولین بار صدای خنده ارادی تو رو شنیدم و غش کردم. و در روز 28 مرداد با دهان بسته صدا در آوردی و تونستی صدای "م" رو تلفظ کنی. عزیز دلم دلم می خواست می تونستم تمام لحظات رو برات بنویسم، آخه هرروز و هر لحظه داری تغییر می کنی و بامزه تر می شی...

از حدودهای 15 مرداد شروع کردی به دست خوردن، نمی دونی پوریا از دیدن صحنه دست خوردنت چقدر خوشش می آد، فکر کنم خیلی خاطره از این کار داره!!!!!، و این یعنی اینکه تو تونستی دستهاتو شناسایی کنی و به خط وسط برسونی، عزیز دلم به موقع شاید هم کمی زود خط وسط بدنتو پیدا کردی...

این هم عکسهاش:

دیگه اینکه وقتی می آم پیشت پاهاتو با یک شوق خاصی به هم می کوبی و تکون می دی که نگو دخترم وقتی می بینم از دیدن من ذوق می کنی می رم رو ابرها...

وقتی باهات حرف می زنم کاملا توی چشمهام نگاه می کنی (البته این کار رو از خیلی وقت پیش می کردی) و وقتی ازت سوال می پرسم و سرمو به حالت پرسش به چپ و راست می چرخونم تو هم با سرت همین کار رو می کنی، خلاصه اینکه هر روز شیرین تر و بامزه تر می شی عزیزم، عزیز دلم... 

25 مرداد هم برای اولین بار تو رو نشوندم، چند تا بالش کنار هم چیدم و یک تکیه گاه خوب برات درست کردم و تو رو برای اولین بار نشوندم. خیلی از این پوزیشن خوشت اومد، چند تا اسباب بازی صدادار هم برات آوردم و تو حسابی باهاشون بازی کردی، دختر گلم هر روز بیشتر از روز قبل دوستت دارم.

و حالا کارهای ما، یه روز عصر (14 مرداد) من و بابا پوریا تو رو گذاشتیم پیش مامانی و رفتیم یک دورببن فیلمبرداری 3D خریدیم تا از تو دختر گلمون یک عالمه فیلمهای سه بعدی باحال بگیریم، یک روز هم گلاره اینا اومدند دیدن من و تو ، و من از مائده عکسی رو که روز اول تو بیمارستان ازت گرفت و گذاشت تو فیس بوک، گرفتم.

کم کم گشت و گذار هم شروع کردیم. 18 مرداد با مامانی رفتیم پارک و حسابی پیاده روی کردیم. تو هم خیلی دختر خوبی بودی و بهمون خیلی خوش گذشت. اینقدر خسته شده بودی که شب خیلی راحت خوابیدی.

اتفاق مهم دیگه این بود که دکترت رو عوض کردیم و یک دکتر خیلی خوب و حاذق برات پیدا کردیم عزیزم. دکتر جدیدت دکتر متواضع که هر وقت می رم مطبش کلی آرامش می گیرم بالاخره تونست راز گریه هایی که موقع شیر خوردن داشتی کشف کنه و با راهنماییهاش خدا رو شکر شیر خوردنت خیلی بهتر شد. قبلا هم برات گفته بودم که مشکل بالا بودن فشار شیر بود و تو تحمل اون فشار رو نداشتی و گریه می کردی، که با توصیه های دکترت این مساله تا حد زیادی کنترل شد ولی بعضی وقتها هم ناچار می شدم که با سرنگ بهت شیر بدم...

20 مرداد جمعه شب هم من و بابا پوریا و تو سه نفری رفتیم رستوران تابستانی هتل اوین کنار استخر، عزیز دلم تو اینقدر آروم و خانوم بودی که حد نداره، من و بابا پوریا تونستیم راحت شاممونو بخوریم، تو هم از اونجا خیلی خوشت اومده بود، خیلی بامزه استخر و فضای اطرافشو نگاه می کردی، شب هم خیلی راحت ساعت 11 خوابیدی، کلا عاشق گردشی و وقتهایی که می ریم بیرون شبش تو خیلی خوب می خوابی ، قربون تو دختر نازم برم من، ناز نازی، نازدار، نازنینم، نانااااز

یک روز هم با مامانی رفتیم نمایشگاه نقاشی محمدامین و دوستاش. اون روز هم باز تو ما رو حسابی شرمنده کردی و خانمی رو به نهایتش رسوندی، فقط وقتی تو فضای باز فرهنگسرا راه می رفتیم نور خورشید چشماتو اذیت می کرد و یک کم ناراحت می شدی. شب اینقدر خسته بودی که از ساعت 7:30 عصر تا صبح فردا خوابیدی، البته وسطهاش برای شیر بیدار می شدی ولی تا شیرتو می خوردی و سیر می شدی باز سریع خوابت می برد.

چک آپ سه ماهگیت هم 7 شهریور رفتیم. موقع معاینه یک لبخند نازی به دکتر متواضع زدی، اونم خیلی خوشش اومد یرات اسباب بازیهای بالای تختو تکون داد، وزنت عزیزم 5600 گرم، قدت 62 سانتی متر!!!!!! (2 سانت بیشتر از رشد نرمال و عادی) و دور سرت هم 40.5 سانت بود.

کیک سه ماهگیت هم کنار دریا بریدیم. بعد از دکتر رفتیم شمال. خاطره شو تو اتفاقات ماه چهارم تولدت برات می نویسم و اینجا فقط عکسشو برات می ذارم.

 

دیگه شب شده بود و دریا دیده نمی شد. قربون هر دوتاتون برم منقلب ماچ

ژوان عزیزم خیلی دوستت دارم، خییییییللللییییی...، عشقمی، نفسمی، امیدمی، زندگییییمی نی نی کوچولوی خوشگلم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)