ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

روز به دنیا آمدن ژوان عزیزم، زیباترین روز زندگی من و پوریا

1391/10/24 22:53
نویسنده : مامي
12,207 بازدید
اشتراک گذاری

 


ژوان عزیزم

می خواهم خاطره فراموش نشدنی روز متولد شدنت رو از یک روز قبل یعنی جمعه پنج خرداد 91 شروع کنم.

این آخرین جمعه دو نفری من و پوریا بود و چون من باید از ساعت 6 بعد از ظهر دیگه چیزی نمی خوردم، با پوریای عزیزم تصمیم گرفتیم بریم بیرون یک نهار درست و حسابی بخوریم. دو تایی رفتیم رستوران نایب ساعی و دو پرس چلوکباب واقعا خوشمزه با سالاد، زیتون پرورده، ماست و بادمجان، و آب پرتقال خوردیم. تو رستوران خیلی از خانواده ها با بچه های کوچولوشون از چند ماهه تا چند ساله آمده بودند و من و پوریا هی به اونا نگاه می کردیم و به هم لبخند می زدیم و به این فکر می کردیم که ما هم تا چند وقت دیگه با دختر نازمون سه نفری می آییم رستوران.خلاصه بعد از نهار رفتیم خونه و یک چرت حسابی زدیم. بعد من بیدار شدم و ساک وسایلم رو که می خواستم ببرم بیمارستان که کلا شامل ساک خودم و نی نی، دوربین، کیت خونگیری بند ناف، وسایل پذیرایی از مهمانها، شناسنامه هامون، برگه دستور بستری و ... می شد چک کردم. مانتو و شالی که می خواستم بپوشم رو اتو و آماده کردم. برای روز زایمانم مانتو و شال مخصوص خریده بودم. بعد از ظهر هم یه دوش گرفتم و لاکهای دست و پام رو پاک کردم. شب شد و با پوریا کلی عکس دو نفره انداختیم و فیلم گرفتیم. شب حدود ساعت 11 خوابیدم. چون باید ساعت 4:30 بیدار می شدم و ساعت 6 باید بیمارستان می بودم. شب خدا رو شکر خیلی راحت خوابیدم.

فردا صبح شد و من قبل از اینکه موبایلم زنگ بزند بیدار شدم، خیلی ذوق و شوق و کمی هم استرس داشتم. برای پوریا صبحانه چیدم ولی نخورد. لباس پوشیدم و آرایش کردم. مامان و بابا هم ساعت 5:20 رسیدند و من هنوز در حال حاضر شدن بودم. خلاصه پوریا هم حاضر شد و وسایل رو برداشتیم و رفتیم پایین. پری جون و هانا هم حاضر بودند. پری جون منو از زیر قرآن رد کرد و برام دعا خوند. آخرین عکس دو نفری قبل از زایمان رو هم تو پاکینگ انداختیم و با مامان، پوریا، پری جون و هانا به سمت بیمارستان دی حرکت کردیم.

 

به موقع رسیدیم بیمارستان، من و پوریا رفتیم به سمت پذیرش، به من گفتند برم بخش زایمان و به پوریا هم گفتند بره کارهای حسابداری و مراحل قبل از پذیرش رو انجام بده. آمدم با مامان و پری جون خداحافظی کردم و بوسیدمشون. خیلی خیلی شاد بودم، دیگه اصلا از استرس خبری نبود چون قرار بود تا یکی دو ساعت دیگه فرشته کوچولومو که 9 ماه تمام منتظر دیدنش بودم، ببینم. پوریا رو هم تو لابی بیمارستان بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. هانا با من اومد بالا، بخش زایمان طبقه اول بیمارستان بود. رفتم استیشن پرستاری و گفتم من برای زایمان اومدم لبخند . آنها هم منو به سمت اتاقهای عمل راهنمایی کردند. با هانا رفتیم سمت اتاق عمل، زنگ زدم دوباره گفتم من برای زایمان اومدم، هههههه. در رو برام باز کردند و من بقیه راه رو تنها رفتم. از هانا هم همونجا خداحافظی کردم. رفتم تو، کفشهامو در آوردم و دمپایی مخصوص اونجا رو پام کردم. بعد منو هدایت کردند به سمت اتاق دیگه ای. یک پرستار اومد و فرم اطلاعات فردی منو پر کرد و مشخصات خودم و پوریا و سابقه بیماریهای قبلی و ... این چیزها رو پرسید. وقتی فهمید که من با دکتر حمید نسبت فامیلی دارم گفت حتما آقای دکتر اول تو رو عمل می کنه. منم گفتم بله قرارمون که همینه. بعد لباسهامو درآوردم و گان و کلاه اتاق عمل رو پوشیدم. بعد هم یه آزمایش خون ازم گرفتند و سونداژ شدم. تو این فاصله کلی با خانمهای دیگه که اونا هم منتظر زایمان بودند صحبت کردیم. یکیشون شب قبل کیسه آبش پاره شده بود و داشت درد می کشید. به خاطر همین عمو مجبور شد اول اونو عمل کنه. قبل از عمل عمو اومد اون قسمتی که ما منتظر بودیم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم و منو به پرستارها معرفی کرد. بعد حدود ساعت 8 منو بردند به سمت اتاق عمل. انتظار داشت به پایان می رسید و لحظه ای که این همه منتظرش بودم هر لحظه داشت نزدیکتر می شد. "آخی" از جلوی یکی از اتاق عمل ها که رد شدیم صدای گریه یه نوزاد می اومد که همون لحظه به دنیا اومده بود. من دلم غش کرد و گفتم خدا کنه منم زودتر بتونم نی نی نازمو ببینم و صدای قشنگشو بشنوم. وارد اتاق عمل شدیم. پرسنل اتاق عمل هر کدوم مشغول انجام یه کاری بودند. روی تخت خوابیدم. دستهامو بستند و سرم بهم وصل کردند. قبل از عمل فقط یک لحظه عمو رو دیدم. بعد یکی از خانمهای اتاق عمل گفت دکتر بیهوشی هم رسید.همون خانمه ازم پرسید دوست داری بخوابی؟ یک لحظه تعجب کردم گفتم خواب؟ برای چی؟ یه هو احساس کردم گلوم داره می سوزه، تازه فهمیدم که بیهوشم کردند تا خواستم بگم که گلوم خیلی می سوزه... دیگه هیچی نفهمیدم...

تا اینکه تو اتاق ریکاوری، وقتی به هوش اومدم کمی ترسیدم. چون اصلا نمی دونستم کجا هستم، همه جا هم به نظرم تاریک بود، بعد از چند ثانیه یادم افتاد که من عمل داشتم و احتمالا الان باید تو ریکاوری باشم. نمی دونم چرا اینقدر پاهامو تکون می دادم. یک کم هم درد داشتم. به خانم پرستاری که کنارم بود و اصلا نمی تونستم قیافه شو تشخیص بدم چون هنوز کاملا هوشیار نبودم گفتم خیلی درد دارم. گفت یک کم طول می کشه تا داروی مسکن اثر کنه. گفتم بچه ام خوبه؟ گفت خوبه خوبه. گفتم خودش به موقع گریه کرد و نفس کشید؟ گفت آره. گفتم وزنش چقدر بود؟ گفت نمی دونم. تا اینکه چند دقیقه بعد اومدند منو ببرند به اتاقم توی بخش. چند نفر مرد بودند که تختم رو هل می دادند. از ریکاوری که اومدیم بیرون، وارد راهرویی شدیم و آنجا بود که پوریا رو دیدم که به تختم نزدیک شد و خم شد و صورتمو بوسید. صورتش خیس خیس بود و حسابی گریه کرده بود و به خاطر تولد تو دختر عزیزمون اشک شوق ریخته بود و اشکهاشو به من هدیه داد، آخه پوریای عزیز دلم خیلی احساساتی است و من با دیدین این صحنه احساس کردم که چقدر پوریا من و تو رو دوست داره و غرق شادی شدم. خدایا... این لحظه زیبا رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. من هم به پوریا لبخند زدم و بوسیدمش. دیگران هم دورم بودند ولی واقعا به جز پوریا هیچ کس رو نمی دیدم. تا اینکه رسیدیم به اتاقم توی بخش. وقتی می خواستند منو از روی تخت ریکاوری بلندم کنند و بگذارند روی تخت اتاق، خیلی دردم اومد و جیغ زدم. اما سریع همه چیز آروم شد و همه اومدند توی اتاق.

 

اتاقم عالی بود. سوئیت وی.آی.پی دپارتمان زنان و زایمان بیمارستان دی. اتاق شماره 101. با امکانات کامل و مجهز. هر چیزی که برای آرامشم نیاز داشتم توی اتاق فراهم بود. با پذیرایی خوب بیمارستان و برخورد بامحبت پرستارها احساس می کردم که توی یک هتل خیلی خوب هستم نه توی بیمارستان. بعد از چند دقیقه یک پرستار خیلی خوش برخورد و مهربان از بخش نوزادان آمد و بهم سر زد و حالمو پرسید و گفت اگر حالت خوبه نی نی رو بیاریم پیشت. منم گفتم خوب خوبم، او هم رفت تا با نی نی برگردد. باورم نمی شد که تا چند لحظه دیگه دختر ناز و خوشگلمو می تونم ببینم. تو این فاصله پوریا اومد و فیلم لحظه به دنیا اومدن نی نی رو بهم نشون داد. زیبایی و خوشگلیش خیلی به چشمم اومد. بعد بالاخره دختر گلمو که توی یک تخت کوچولو بود آوردند و گذاشتند پیش تخت من، خدایا از دیدن صورت نازش سیر نمی شدم، تمام بدنم شده بود چشم و فقط به دخترم نگاه می کردم. خدایا... خیلی این موجود ظریف رو دوست داشتم. احساس کردم تمام هستی من، حیات من و وجود من تو وجود این کوچولوی ناز خلاصه می شه. فقط غرق تماشا بودم و کیف می کردم. توی لباس صورتی بیمارستان چقدر ناز بود.چقدر هم آروم و خوش اخلاق بود.

 

 ژوان در دستان توانمند عمو حمید

 

 اولین لحظات پس از تولد

 

 کوچولوی من سردت نشه

 

 الهی قربون اون لبخند نازت برم دخترم

 

 فدای اون لبهای خوشگلت بشم من

 

 قد و بالای تو رعنا رو بنازم دختر گلم

 

این هم عکس کف پای دختر نازم

 

بالاخره پرستارش اومد و گفت باید بهش شیر بدی، نی نی حسابی گرسنه س. نی نی رو از تختش بلند کرد و آورد گذاشت توی تخت من. توی بغل من، خدایا چه لحظات زیبایی، چه تجربه زیبایی، هیچ وقت اون لحظات و احساسی که اون موقع داشتم رو فراموش نمی کنم. نمی تونم در قالب واژه ها بیان کنم که چه حس لطیف و زیبایی بود. هیچ وقت چنین لذت و آرامشی رو توی دنیا نچشیده بودم. احساس می کردم خوشبخت ترین فرد روی زمینم. پاره تنم تو بغلم بود، پیشم بود، بالاخره نی نی از توی دلم اومده بود توی بغلم... من بهش شیر دادم. خانم پرستار نحوه صحیح شیردهی رو بهم آموزش داد و برای شیردهی بهم کمک کرد. راستی قبل از شیر دادن پرستار نی نی مشخصاتش رو برام کامل خوند: نوزاد دختر، وزن 2850 گرم، قد 50 سانتی متر، و دور سر 35 سانتی متر، ساعت تولد 8:13:24 صبح روز ششم خرداد 91.

این هم عکس ساعت اتاق عمل

وقتی شیر دادن تموم شد دوباره نی نی رو گذاشت توی تختش. دور و برم خیلی شلوغ بود. پوریا، مامان، پری جون، آیدا، هانا و مریم پیشم بودند. اتاق پر از گل بود. پوریا یک سبد گل خیلی خوشگل برام آورده بود و یک جمله خیلی زیبا روش نوشته بود: "بیشتر از همیشه و همه کس دوستتان دارم." خیلی تشنه بودم ولی اجازه خوردن آب نداشتم. فقط هر از گاهی با یک دستمال کاغذی مرطوب روی لبهامو خیس می کردم. ساعت سه تا پنج هم ساعت ملاقات بود، خیلی ها آمدند ملاقاتم، بابا با یک سبد گل زیبا، متین و مریم و مبینا، آمنه و فریده و آرشام، خاله مریم، آقاجون با یک گلدان گل ارکیده، عمه مهین و عمه ماهرخ و مینا با سبد گلهای رز خیلی زیبا، میترا، گلاره، مائده و سارا همه زحمت کشیدند و آمدند بیمارستان. ساعت ملاقات تمام شد ولی با مهمانهای ما کاری نداشتند. بچه ها و پری جون و فریده تا ساعت حدود 6 پیشم بودند. پوریا هم تا آخر شب موند پیشم. مامان هم که به عنوان همراه پیشم بود. نی نی جونم هم تا آخر شب تو اتاق من بود. آخر شب شد و من و مامان تنها شدیم. شب خیلی خوبی بود. فقط حدودای ساعت 1 بود که نی نی نازم شروع کرد به گریه و من نمی دونستم چشه؟ زنگ زدم بخش نوزادان. گفتند بگذارش تو تخت خودت ، اون به بودن با تو عادت داره، تو تخت خودش تنها نذارش. بعد هم یکی از پرستارهای بخش نوزادان ساعت 3 اومد و نی نی رو برد بخش نوزادان تا من بتونم استراحت کنم. حدود ساعت 6 دوباره نی نی رو آورد پیشم، ازش پرسیدم چرا گریه می کرد؟ گفت خانم خیلی بغلی هستن تا می ذاریمش تو تختش گریه می کنه. آخی... خلاصه اینجوری شد که ما فهمیدیم نی نیمون از روز اول بغلی به دنیا اومده... ههههههههه...... بعد صبحانه مونو آوردند. صبحانه من فقط یک چای عسل بود. خیلی گرسنه بودم و با میل زیاد چای عسلو خوردم. اول صبح ساعت 7 پوریا پیشم بود. قبلش هم عمو حمید اومد و گفت اگه دوست داری می تونی امروز بری خونه. ولی من توی بیمارستان خیلی راحت بودم، واقعا احساس می کردم که توی هتل هستم. پرستارها مثل پروانه دورم می چرخیدند و خیلی خوب و خوش اخلاق بودند. دیگه ساعت 9 صبح بود که همون پرستار خوش برخورد بخش نوزادان اومد و گفت دکتر نی نی رو معاینه کرده و همه چیزش عالی بوده، یک آزمایش بیلی روبین هم ازش گرفتند که اگر اون هم خوب باشه می تونیم نی نی رو ببریم خونه. ولی جواب آزمایش اومد و به ما گفتند به خاطر جلوگیری از افزایش بیلی روبین نی نی مون باید فوتوتراپی بشه و بهتره بمونه بیمارستان.  خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم. تصمیم گرفتم من هم یک شب دیگه بمونم بیمارستان تا شاید فردا با هم بریم خونه.

بالاخره دوشنبه شد و من مرخص شدم و اومدم خونه ولی نی نی عزیزمون باید تا چهارشنبه تو بیمارستان می موند.

 

روز سوم تولد: ژوان در بیمارستان موند و من مرخص شدم.

 تو اون دو روز شیرمو می دوشیدم و براش می بردم تا بهش شیر خشک ندهند. وقتی می خواستم برم بیمارستان بهش شیر بدم انگار سر مهمترین قرار زندگیم می خواستم برم، دلم می خواست تا اونجا پرواز کنم و زودتر بهش برسم. بماند که تو اون دو سه روز چی کشیدیم، فقط خیالم از این بابت راحت بود که دخترمون تو بهترین شرایط ممکن تحت مراقبت بهترین تیم پزشکی و پرستاریه. بالاخره چهارشنبه صبح من زنگ زدم بخش نوزادان و گفتند نی نی مرخصه، بهترین خبر عمرمو شنیدم. از ته دلم خوشحال شدم. زود به پوریا جونم خبر دارم. سر کار بود گفت الان سریع راه می افتم می آم بیمارستان. منم زود رفتم یک دوش گرفتم و آرایش کردم. لباس ها و کریر نی نی جونمو برداشتم و با مامان آژانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان. با پوریا دقیقا همزمان رسیدیم. من رفتم بخش نوزادان و نشستم به نی نی نازمون شیر دادم. پوریا هم رفت تا کارهای اداری ترخیص رو انجام بده. بعد از حدود نیم ساعت پوریا برگشت و پرستارهای بخش هم نی نی رو حاضر کرده بودند.  لباس خوشگلشو که مامان بزرگ مهربونش از کانادا براش فرستاده بود رو  تنش کردند و تلش هم به سرش زدند. البته از روی کلاه که سرش اذیت نشه.

خدایا شکرت . بالاخره نی نی مون مرخص شد. تو بیمارستان موقع ترخیص پوریا کلی ازمون عکس انداخت.

 

 و بعد هم راهی خونه شدیم.

البته قبلش رفتیم آزمایشگاه نیلو برای انجام آزمایشهای غربالگری که توی آزمایشگاه هم نی نی مون خیلی دختر خوبی بود و اصلا گریه نکرد.

بالاخره رسیدیم خونه مون. مامان زود رفت بالا و اسفند آماده کرد. چه لحظه خوبی بود وقتی نی نی گلمون رو به خونه آوردیم. من و پوریا بهش خوش آمد گفتیم و خدا رو به خاطر این لحظه زیبا خیلی شکر کردیم.

خدایا به خاطر تمام لحظات به یادماندنی و خاطره انگیزی که با پوریای عزیزم و نی نی نازمون داشتم خیلی ازت سپاسگزارم.

از عمو حمید عزیز هم به خاطر اینکه باعث شد خاطره خیلی خوبی از روز زایمانم به یادم بمونه و به خاطر تمام زحماتش طی 9 ماه بارداری من و روز تولد ژوان خیلی خیلی ممنونم. امیدوارم روزی بتونم لطف و محبتهاشونو جبران کنم.

دختر عزیزم خیلی دوستت دارم. با تو بهترین و زیباترین حس دنیا، حس مادری، رو تجربه کردم و از تک تک لحظات با تو بودن لذت بردم. عزیز دلم آرزو می کنم که همیشه به همه آرزوهات برسی و خوشبخت و شاد در آرامش کامل زندگی کنی...

                                                                                                         عاشقترین مادر دنیا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان ثمین
25 مهر 91 8:58
مبارکه انشاا... با قدم و با روزی.
خیلی قشنگ نوشته بودی اشکم در اومد


مرسییییییییی
مامان آریو
10 اسفند 91 11:09
سلام عزیزم.عالی بود خیلی عالی بود.میخوندمو اشک میریختم چه لحظه های نازی,منم 4ماه دیگه ایشاا... این لحظه رو تجربه میکنم
میتونم لینکت کنم؟؟؟؟


عزیز دلم خیلی بهت تبریک می گم که تا 4 ماه دیگه بهترین لحظات رو تجربه می کنی. امیدوارم آریوی نازنین رو با سلامتی و شادی در آغوش بگیری و همیشه شاد باشی...
بله، چرا که نه، خیلی خوشحال می شم، شما هم آدرس وبت رو به من بده..
بوووووسسسسس

مامان لیلی
14 اسفند 91 18:04
عزیزم جنسیت نی نی دیروز مشخص شد.یه دختر ناز دارم به خاطر این فعلا با اسم مامان لیلی میام تا اسم دختر نازمو انتخاب کنم


وااااای جانم. خیلی بهت تبریک می گم عزیزم...

بیتا
10 آذر 92 18:12
سلام تبریک میگم دخملتون نازه خدا حفظسش کنه اگه ممکنه عکس جدیدشو بزارید) متشكرم بيتا جان، عكس جديد هم چشم در اولين فرصت مي ذارم