ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

از پارسال تا امسال...

1392/2/20 3:21
نویسنده : مامي
721 بازدید
اشتراک گذاری

آخه دختر نازم تو داری با من چه می کنی؟

تو هنوز نمی دونی که وقتی صبح چشمهاتو باز می کنی و می بینی دو تا چشم درشت خوشگل قهوه ای دارن نگات می کنن و یه دست گرم کوچولو آروم روی صورتت حرکت می کنه یعنی چی؟ آره عزیز دلم، صبح زیبای امروز من اینجوری شروع شد، وقتی بیدار شدم دیدم تو هم بیداری و خیلی آروم و بی سر و صدا خیره شدی به من و داری صورتمو آروم لمس می کنی و ناز می کنی، من همه حرکات و کارهات رو عاشقانه دوست دارم عشق کوچولوی من...

و باز هم یاد پارسال همچین روزهایی افتادم که خیلی از صبح ها با تکونها و حرکات نرم و موزون تو توی دلم بیدار می شدم و امسال نگاه زیبات رو هم دارم، دستهای گرمت رو هم دارم، پاهای کوچولوت رو که وقتی شیر می خوری و می خوابی و توی دل من جمعشون می کنی رو هم دارم، چه نعمتهایی دارم، چه موهبتی خدای بزرگم نصیبم کرد...

نمی دونی وقتی که من توی خونه راه می رم و دارم به کارهام می رسم و تو مثل یک جوجه همه جا تند تند چهار دست و پا دنبال من می آیی چه حالی دارم؟ یا وقتی که دوست داری از بیسکوییتی که تو دستت گرفتی و می خوری من هم بخورم و به من هم تعارف می کنی و دستت رو به سمت دهان من می آری جلو...، کلا حال خوبی دارم با تو، لحظه هایی که با هم می گذرونیم تکرار نشدنی هستند، آخه تو هر لحظه یه کار خاص و یه حرکت بامزه،  یا یه حالت خوشگل توی صورتت داری، خلاصه پر از ناز و ادایی ومن سعی می کنم با گرفتن عکس از تمام کارهای تو همه رو به خاطر بسپرم، آخه تو بارزش ترین دارایی منی عزیزم، نمی خوام یک لحظه از با تو بودن رو از دست بدم، دیگه از بعد از عید هم کارم رو نیمه وقت کردم تابیشتر از این زمان و لحظه های تکرار نشدنی لذت ببرم و بیشتر قدر وجود نازنینت رو بدونم، اصلا قبل از عید رفتم درخواست مرخصی بدون حقوق دادم ولی مسئول خوبم برام کلی دلیل آورد که حتی شده اگر می تونم دو روز در هفته برم سر کار و ارتباطم رو با اونجا قطع نکنم، من هم بعد از کلی فکر کردن دیدم که آره اینجوری خیلی بهتره و خلاصه درخواستم رو تغییر دادم و دیگه از بعد از اینکه از کانادا برگشتیم فقط هفته ای دو روز می رم سرکار...

راستی از کارهایی که اونجا یاد گرفتی انجام بدی برات نگفتم، 13 فروردین برای اولین بار خودت دستت رو گرفتی به لب تخت پارکت و بلند شدی ایستادی، من داشتم حاضر می شدم که بریم بیرون و برای اینکه جات امن باشه تو رو گذاشته بودم توی تخت پارک و مشغول کارهام بودم که دیدم خانم بلند شدند وایسادن و دستشونو گرفتن به لبه تخت، ای جان، قربون پاهای کوچولوت که کم کم دارن قوی و آماده راه رفتن می شن، من برم، 13 به در امسالمون هم روز جالب و خاصی شد برامون، آخه از چند روز قبل من همه اش تو این فکر بوم که حالا که اینجاییم ببینیم ایرانیهای اینجا 13 به درها کجا می رن و چی کار می کنن؟ آخه تورنتو پارکهای خیییییللللیییی بزرگی که بیشتر شبیه جنگلن تا پارک داره و من همه اش فکر می کردم که حتما یکی از همین پارکها می ریم و کلی ایرانی می بینیم ولی صبح روز 13 فروردین که از خواب بیدار شدیم دیدیم واااااایییییییییییییی که چه برفی داره می آد و خلاصه اون روز اولین 13 به در برفی رو در زندگیمون دیدیم و این شد که اون روز تا عصر بیرون نرفتیم و فقط عصرش رفتیم به یکی از مالهای تورنتو و برای تو خانم کوچولوی خونه مون کلی خرید کردیم، البته اونجا همه اش در حال خرید برای تو بودیم و کلی هم که کادوهای خوشگل گرفتی و خلاصه موقع برگشت مونده بودیم که خدایا این همه بار رو کجا جا بدیم و چه جوری چمدون ببندیم ؟؟؟؟؟؟؟

دیگه اینکه اونجا یاد گرفتی بای بای کنی، و خیلی هم بامزه این کار رو می کنی، کم کم هم شروع کردم بهت غذاهای جامد تر دادم و بعد از اون تو دیگه خیلی علاقه ای به خوردن سوپ و غذاهای بچه گانه نداری و خیلی دوست داری که از غذای ما بخوری، من هم دیگه قبل از اینکه ادویه و چاشنی های غذا رو اضافه کنم یک کم برای تو بر می دارم و کم کم تو هم داری از غذای ما می خوری...

یکی دو روز آخر مسافرتمون هم کم کم علائم سرماخوردگیت شروع شد و همون روز که رسیدیم علائمت بیشتر شد و با اینکه خیلی خسته بودیم و کم خوابی داشتیم تو رو بردیم پیش دکتر متواضع و دوباره خوردن آنتی بیوتیک به مدت 10 روز شروع شد، ولی خدا رو شکر خیلی زود خوب شدی و اونقدر اذیت نشدی، چکاپ ده ماهگی و یازده ماهگیت هم تقریبا با هم یکی شد، فقط تو این چکاپ یک کم کمتر از حد لازم وزن گرفته بودی که من فکر می کنم به خاطر تغییرات شدید آب و هوا و تنظیم روز و شب و به هم خوردن ساعتهای غذا خوردنت و خوابیدن و اینها بود، چند روز اول سفر هم کمی بی اشتها بودی و خلاصه همه این عوامل دست به دست هم داد تا تو فقط 140 گرم نسبت به چکاپ قبلیت وزن اضافه کنی، برای همین دکتر متواضع برات دو تا بطری شیر ایتفترینی تجویز کرد و گفت که فقط ممکنه سخت گیر بیارید، ولی بابا پوریا با پشتکار بی نظیری که داره بعد از سر زدن به هزار تا داروخانه در عرض دو روز بالاخره شیر رو تو داروخانه مرکز طبی کودکان پیدا کرد و من تونستم با هزار ترفند شیر ها رو تقریبا کامل بهت بدم، تو این چند روز هم خیلی حواسم به غذات بوده آخه دیگه دکترت گفت از این به بعد برای کوچولوی خوشگل شما اولویت با غذا هست و باید نسبت به قبل بیشتر غذا بخوری؛ امید وارم که تو چکاپ بعدی که دیگه می شه برای یک سالگیت خوب خوب وزن گرفته باشی عزیز دل من...

راستی گفتم یک سالگیت، این روزها خیلی درگیر کارهای تولدت هستیم، به چند دلیل با بابا پوریا تصمیم گرفتیم که تولدت رو بیرون تو رستوران بگیریم، از روزی هم که برگشتیم رفتیم چند تا رستوران رو دیدیم تا بتونیم یه جای خوب برای اولین تولد یکی یه دونمون، میعادگاه عشقمون، پیدا کنیم، یه جایی که بتونیم برای یک شب کامل سالنش رو داشته باشیم و تا جایی که امکانش هست فقط خودمون اونجا باشیم و غریبه بینمون نباشه، موزیک زنده داشته باشه، مراسم تولد و کیک رو خوب اجرا کنند و و خلاصه کلی ملاک و معیار برای انتخاب مکان تولد شما توی ذهنمون هست، حالا ببینیم از بین جاهایی که دیدیم بالاخره کدومو انتخاب می کنیم، لباس تولدت هم از کانادا برات آوردیم، اول می خواستم برای تولدت تم انتخاب کنم، ولی بعد از کلی بررسی دیدم که امسال بهتره این کار رو نکنم چون اولا احساس کردم طراحی های تم ها خیلی قوی و تمیز نیستن و حتی غلط املایی و این چیزها دارن و  یا اینکه لباس تم که طراحی و دوختش تمیز باشه ندیدم، خلاصه اینکه ژوانی تمام فکر و هوش و حواس ما رو برده تو دنیای خودش و ما به هیچ چیز دیگه ای به جز خودش نمی تونیم فکر کنیم...

وای بذار تا یادم نرفته این چند تا کار بامزه ات هم بگم، تازگیها داری کاربرد وسایل رو یاد می گیری، برس رو که می بینی از هر نوعش، برس چوبی، برس پیچ، برس خودت زود برش می داری و می بری به سمت سرت تا موهاتو برس کنی، گوشی موبایل....، گوشی موبایل و تلفن رو می گیری و می ذاری کنار گوشت، وای که این کارت خیلی بامزه اس، کفش یا صندل من رو از جاهای مختلف خونه پیدا می کنی و می آری پام می کنی، مسواک رو می بری تو دهنت و می خوای مسواک بزنی، دیگه غذا خوردنت هم که داستانی شده برای خودش، دوست داری خودت قاشق رو بگیری دستت و خودت غذا بخوری، من هم بیشتر وقتها اجازه می دم این کار رو بکنی و تقریبا هر روز باید هال و آشپزخونه و جایی که غذات رو می خوری جارو کنم، و من تمام این کارها رو با کمال میل، با عشقی که توی تک تک سلولهای بدنم نسبت به تو حس می کنم و با تمام وجود، برای تو انجام می دم دختر گلم...  

نازنینم دیگه برم یک کم به کارهام برسم، تو پست بعدی با کلی عکس بر می گردم...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)