عکسهای ژوانی در ماه یازدهم
اینجا ژوان حاضر شده با مامی بره سر کار، آخه بعد از سفر عیدمون چون ژوان حدود یک ماهی روز و شب با من بود خیلی به من وابسته شده بود و با هیچ کس تنها نمی موند و من تصمیم گرفتم برای اینکه دوباره به مامان عادت کنه و ما رو کنار هم ببینه اون روز سه نفری بریم سر کار، ولی چشمتون روز بد نبینه که ژوان تمام راه برگشت رو تا خونه گریه کرد و دوست داشت بیاد بغلم، من هم داشتم رانندگی می کردم و نمی تونستم بغلش کنم، جیگرم براش کباب شد، چه اشکی می ریخت نازدار...
تازگیها هم که نمی ذاره هیچ کاری براش بکنم و دوست داره خودش کارهاشو بکنه، تا می آم موهای خوشگلشو برس بزنم زود برس رو ازم می گیره و ...
آخه تو نفسمی دخترم...
گاهی خندون، وروجک و شیطون
گاهی آروم وبسیار خانوم
آخه من با این ناز و ادای تو چه کنم ملوسک؟؟؟؟؟؟؟
زبونشو
این هم خانوم در حال دستمال زدن میز...
تا دستمال می بینه می گیردش و مشغول نظافت می شه... خسته نباشی عزیزم
و این هم پدر و مادر ژوان که با دیدن هر حرکت جدید، دوتایی با هم شروع می کنند به عکاسی از خانوم...
این هم از وقتهایی که ژوان دوست داره مستقل غذا بخوره، کف آشپزخونه پر زرده تخم مرغ شده
خیلی سریع غذا رو از ظرفش می ریزه بیرون و بعد هم با خوشحالی تمام از موفقیتش لذت می بره و ظرف غذا رو مثل کاپ قهرمانی می بره بالای سرش...
و بعد به اندک تیکه های باقیمونده غذا ته ظرفش نگاه می کنه...
و خوشحال می شه ...
و شروع می کنه به لیس زدن ظرفش...
و بعد از کارهای خودش تعجب می کنه و انگشت حیرت به دهان می گیره...
و دقیقا عصر همان روز، روز تولد بابا پوریا، نیم ساعت قبل از ورود مهمونها، هوس می کنه یه کم با برنجها بازی و شادی کنه و می ره سراغ سطل برنج ...
و با تعجب شروع می کنه به ریختن و پاشیدن برنجها ...
من هم با دیدن تمام این صحنه ها خیلی خیلی ذوق می کنم و هی از ژوان عکس می ندازم تا هیچ وقت شیرین کاریها و وروجک بازیهاشو یادم نره، هیچ وقت ...
قربون نوک پنجه وایسادنت عسلم...