شیرین شیرین
این پست رو شنبه شب که ژوان رو خوابوندم یعنی پنج شب پیش، شروع کردم به نوشتن، رسیده بودم به وسطهاش و داشتم عکس انتخاب می کردم که دیدم ژوان با گریه بیدار شده و نمی خوابه، خیلی تعجب کردم چون اکثر مواقع آروم از خواب بیدار می شه و دوباره بهش شیر می دم (می دونم که عادت بدیه ولی چی کار کنم نتونستم عادت شیر شب رو هنوز از بین ببرم) و سریع خوابش می بره، ولی اون شب وقتی بیدار شد در کمال تعجب خیلی گریه کرد تا بلندش کردم که تو بغلم بگیرمش و کمی راهش ببرم تا آروم شه یهو حالش بد شد و شروع کرد به بالا آوردن (ببخشید)، تازه فهمیدم علت شیر نخوردن و گریه اش چی بود!!!! این ماجرا تا ساعت 5:30 صبح ادامه داشت و عروسکم هر یک ساعت یک بار با گریه بیدار می شد و کلی بالا می آورد، الهی بمیرم، این اولین بار بود که این اتفاق براش می افتاد و کلی ترسیده بود و دستهاش می لرزید و وسط گریه هاش با یه حالی منو صدا می کرد و به بغلم چنگ می زد بالاخره اون شب به سختی صبح شد و علائم گوارشی دیگه هم خودش رو نشون داد (بیرون روی)، تا بعد از ظهر صبر کردم و دیدم نه حتما باید ببرمش دکتر، تب و بی حالی هم به علائم قبلی اضافه شد، خلاصه رفتیم پیش دکتر متواضع و ایشون تشخیص داد که عامل بیماری ویروسه و آمپول و شربت و قرص و همه چیز تجویز کرد، با تزریق آمپول حال ژوان خیلی بهتر شد ولی همچنان تا امروز بی اشتهاست و به جز شیر چیز دیگه ای نمی خوره،از عصر دوشنبه هم حال من و پوریا به شدت بد شد و همون علائم رو خودمون هم تجربه کردیم، تا امروز که خدا رو شکر بهتریم و من تونستم بیام این پست رو تکمیل کنم، حالا برمی گردیم به نوشته های شنبه شب قبل از بد شدن حال ژوانم:
"سلام به تو دختر نازم و همه دوستای خوبم که اینجا رو می خونید
تو این مدت که نتونستم بیام و بنویسم خیلی اتفاقهای زیادی افتاده، اول از همه باید از همه شما که با خوندن پست قبلی باهام همدلی کردید هم تشکر و هم عذرخواهی کنم اگر ناراحت یا نگرانتون کردم، ولی دیگه واقعا جای هیچ نگرانی نیست و این روزهای ما پر از ماجراهای خوب و لحظات لذتبخش بودند.
ژوان از صبح که بیدار می شه تا شب که می خوابه تو خونه دنبال من راه می ره و من رو با حالت های مختلف صدا می کنه، گاهی با ناز یه مااااااماااااا طولانی می گه، این مال اول صبح هاست که تازه بیدار شده، گاهی با انرژی خیلی زیاد و به قول مامانم مثل بچه شیر منو صدا می کنه، گاهی هم وقتی می خواد خودش رو برام لوس کنه با یه حالت نیاز و خواهشی من رو صدا می کنه که نگوووووو... کاش می شد صداش رو اینجا می ذاشتم...
بوسهای صدادارش هم از مهمترین کارهای این روزهاشه، صبح ها که از خواب بیدار می شه با دیدن عکس پوریا، بابا بابا می گه و براش بوس می فرسته صداداااااار، یه وقتهایی هم که من حواسم بهش نیست و تو آشپزخونه مشغول کارم، یههو می آد منو یه بوس ناگهانی می کنه و می ره و من رو حیرون خودش می کنه این فرشته کوچولوی من ، دیگه یاد گرفته که بوس مال وقتهاییه که می خواد احساس محبتش رو نشون بده و مال افرادیه که دوسشون داره، مامان، بابا و گاهی هم عروسکهاش، توپهاش، تصاویری که تو فیلمهاش دوست داره و بعضی چیزهای دیگه، گاهی جای لبهاشو روی صفحه تلویزیون می بینم ... عزیز دلم خودت می دونی که عزیزترین مایی این کارها رو هم که می کنی دیگه هیچی!!!! فکر ظرفیت و گنجایش ما رو هم بکن عشق کوچولوی من، بعضی وقتها فکر می کنم که اسم این همه عشق رو چی می شه گذاشت؟؟؟؟ این روزها کلا چشمهام پر از اشکه، اشک شوق از تماشای دختری و کارهاش که نمی تونم بگم چقدر از دیدنشون غرق لذت و شادی می شم.
با تلفن صحبت کردنش هم خیلی جالبه و خیلی با هیجان این کار رو انجام می ده، گوشی رو دستش می گیره و دقایق طولانی با هیجان و با تن صدای بالا صحبت می کنه و بیشتر محتویات حرفهاش اینه که بابا رو صدا می کنه.....، هر وقت هم که تلفن خونه یا موبایل من زنگ می خوره، من رو نگاه می کنه و می گه بابا، منظورش اینه که بابا داره زنگ می زنه، تازگی ها هم وقتی تلفن زنگ می زنه با یه لبخند نازی می آره گوشی رو به من می ده و جلوم وایمیسه تا صحبت کردن من رو تماشا کنه، ای جوووونم، آخه قربونت برم من واقعا شیرین شدی عسلم، شیرین شیرین...
خدای مهربونم هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم که این روزها چقدر خوب و به یاد موندنی هستند، از اینکه دارم از نزدیک بزرگ شدن نازنینم و رشدش رو می بینم خیلی خوشحالم خیلی.
خب، یک کم هم از کارهای مشترک این روزهامون بگم، یکی از مهمترین کارهای ما تو این چند روز این بود که من و ژوان رفتیم اسممون رو کلاس آموزش شنای مادر و کودک استخر ناوا ثبت نام کردیم و از سه شنبه هفته گذشته کلاسمون شروع کرد و ژوان برای اولین بار رفت استخر. اون روز خیییییلللللییییی روز خوبی برامون بود. پر از انرژی و هیجان بود. واقعا پر از شادی بود. ژوان تو استخر عالی بود. اول که وارد محوطه استخر شدیم تا آب رو دید با حرکتهای شدید دستش من رو به سمت استخر هدایت می کرد (هل می داد ) و با اصرار شدید ازم می خواست که زودتر بریم تو آب. اینقدر از آب بازی و تمرینها خوشش اومده بود که نگو. مربی اش نورا جون می گفت چه دختر ناز و خوش اخلاقی دارین... خلاصه ژوان تو انجام تمام تمرینها با ما کاملا همراه بود و روز اول استخرمون خیلی بهمون خوش گذشت. از مجموعه ورزشی ناوا هم خیلی راضی بودم، از همه چیزش، امکاناتش، مسیرش، جای پارکش، و مهمتر از همه برخورد محترمانه و مودبانه مربی ها و پرسنل خوبش که پر از حس کمک و مهربونی بودن و در عین حال وظایفشون رو هم خیلی خوب انجام می دادن، چند تا از تمرینهامون هم این بود که اول از همه باید کودک رو با دوتا دستمون از زیر بغلهاش می گرفتیم و می رفتیم عروسکهای پلاستیکی رو از یک سمت استخر به سمت دیگه می بردیم، خیلی برام جالب بود که تا ژوان رو به این حالت گرفتم خودش رو برد تو پوزیشن خوابیده و آماده حرکت دادن دست و پاش شد و خیلی ریتمیک و منظم پاهاش رو تو آب تکون می داد، دیگه اینکه فوت کردن تو آب رو تمرین کردن، بعد باید نی نی ها می نشستند لب استخر و می پریدن تو بغل مامانها، ژوان عاشق این تمرین شده بود و خیلی بامزه خودش رو از لبه استخر پرت می کرد تو بغل من، و بعد از اون هم یک سرسره کوچولو کنار استخر بود که نی نی ها باید ازش سر می خوردن و وارد آب می شدن ، دیگه نمی تونم بگم که ژوان تو این تمرین چقدر هیجان زده و خوشحال بود آخه هم سرسره رو خیلی دوست داره و هم پریدن رو، اصلا به بقیه مهلت نمی داد که بخوان این تمرین رو انجام بدن، تا سر می خورد و وارد آب می شد می خواست دوباره بلافاصله خودش بره روی سرسره، آخر سر هم که تایم آموزشمون تموم شد و باید از آب می اومدیم بیرون خانوم کلی غوغا کردند و نمی خواستند آب رو ترک کنند. چند روز قبل از اینکه بریم استخر تو خونه مایوش رو براش تست کردم ببینم سایزش چه جوریه که خیلی خوب بود و چند تایی هم عکس انداختیم:
حالا چرا شما پکری عزیزم؟؟؟؟؟؟
و دیگه اینکه من و ژوان برای دومین بار با بابایی و مامانی رفتیم سفر مشهد. این بار هم مثل دفعه پیش خیلی بهمون خوش گذشت و همه چیز عالی بود. ژوان هم تو سفر خیلی خوب بود و یه همسفر کوچولوی خیلی خیلی دوست داشتنی و نازنینی برامون بود. عاشق آسانسور شیشه ای هتل شده بود و هر بار جایی می رفتیم حداقل باید دو سه بار با آسانسور بالا و پایین می رفتیم تا خانوم راضی بشن و از آسانسور پیاده بشن. پله برقی رو که دیگه نگو. از لابی تا طبقه زیر همکف که مرکز خرید هتل بود پله برقی بود و ما هر وقت می خواستیم از اونجا رد بشیم تا ژوان چشمش می خورد به پله برقی دیگه حتما باید یه چهار پنج باری هم با پله برقی بالا و پایین می رفتیم (با خجالت و شرمندگی). دیگه دختر ناز من خودش می تونه با پاهای کوچولو و ظریف خودش بره روی پله برقی بایسته و تعادل خودش رو حفظ کنه و بعد هم ازش پیاده شه!!!!!!!!!!!!!!!!!، باورم نمی شه اینقدر داری تند تند بزرگ می شی عزیز دل من، یه دونه من، جوجوی کوچولوی من ...، اقامتمون هم تو هتل درویشی بود و تو هتل هم همه چیز عالی و مرتب بود، سرویس دهیشون بی نظیر بود، خلاصه از این سفر هم راضی و خرسند ولی با کلی دلتنگی برای پوریا برگشتیم، لحظه دیدار پدر و دختر بعد از سه روز دوری از هم خیلی دیدنی بود، ژوان بابا بابایی جلوی در خونه راه انداخته بود که نگو، دل می بره این دلبر کوچک ما... ای هم چند تا از عکسهای ژوان در سفر:
با این حوضه داستانی داشتیم، هر بار که ژوان می دیدش باید می رفت جلو و حسابی آب بازی می کرد و خودش و لباسهاش رو خیس می کرد، من هم همه اش در حال لباس عوض کردن بودم...
عزیزم عاشق عکسهایی ام که با این ژست می گیری...
این هم یکی از صحنه های آغاز آب بازی خانوم و برنامه های ما
اینجا ژوانی داره به ما یادآوری می کنه که چای داغه و نباید به اون دست زد
فوت کردن هم یاد گرفته و هر وقت چیز داغی رو می بینه مثلا فنجون چای شروع می کنه به فوت کردن، آخی عزیزم دیگه می دونه که داغ یعنی چی؟؟؟؟؟
اینجا هم خانوم حاضر شدن می خوان برن استخر هتل، خوشگلم من فدای اون نگاه زیبای تو و اون ناز و ادای ملوس تو بشم...
دیگه اینکه الان ژوان پنج تا مروارید خوشگل داره، دندون سومی دقیقا دو هفته بعد از دندون دومی جوونه زد،جالب اینجاست که سه تا دندون اول همه شون روز جمعه دراومدند. دندون چهارم هم تقریبا یک هفته ای می شه که دراومده... و دیروز یعنی سه شنبه پنجمین دندون خانوم کوچولو هم دراومد.
حدودا بیست روزی می شه که ژوان می تونه به تنهایی از پله های سرسره بالا بره، وقتی می رسه بالای سرسره برگرده و بشینه و خودش به تنهایی سر بخوره، یعنی تمام حرکات مورد نیاز برای سرسره بازی رو خودش مستقل انجام می ده
به عروسکهاش هم آب و به به می ده...
یک کم هم از رشد گفتار ژوانم بگم، پریروز ژوان تونست برای اولین بار کلمه آب رو تلفظ کنه و حالا هر جا آب می بینه مثلا تو لیوان، یا تو حمام، یا تو تلویزیون که آبشار و رود و .... رو نشون می ده با یه لحن بامزه ای با صدای بلند می گه آب ، اب (با ضمه روی الف)
بابویی: بابایی
مامویی:مامانی
یایدا:آیدا
ابو، ادو، ایو، ااو: الو
ببیلی: بستنی
اینا هم کلمه های دیگه ای که ژوان چند روزیه که یاد گرفته و می گه.
در پایان هم چند تا عکس که قبلا گفته بودم، می ذارم و با آرزوی دلی شاد و قلبی لبریز از عشق برای تک تک شما عزیزان و دوستان خوبم این پست طولانی رو به پایان می برم... :
ای جاااااان، داره اسباب و وسایلاشو با فرغون جابجا می کنه...
یک شب زیبا در حیاط
عزیزم داره تمام سعیش رو می کنه تا کفش زمستونیش رو پاش کنه....
این هم اولین لاک خانوم کوچولوی ما....
قربون اون صورت فندقی تو بشم من نفسم
صورت شاد ژوانی موقع آب بازی
این هم خواب بعد از آب بازی، قبل از پوشیدن لباس خوابش برد .....!!!!
چند تا عکس از ژوان تو کارگاههای خلاقیت:
عزیزم دستت رنگی شده؟ لپشو نگاه آخه....
این هم آدمکی که با سنگ درست کردیم، سمت چپیه مال ژوانه...
و در آخر هم یک عکس مادر و دختری....
باورتون می شه تا این پست رو تکمیل کنم ژوان سه بار از خواب بیدار شد؟ ولی من با پشتکار و علاقه تمام رفتم خوابوندمش و دوباره اومدم و ادامه دادم.... الان ساعت 3:13 بامداده
خب، تا پست بعدی که امیدوارم خیلی طول نکشه مثل این دفعه،