وقتی تو هستی...
وقتی تو هستی و یاد گرفته ای دستهاتو بذاری روی صورتم و منو ببوسی یا بهتر بگم لپمو بخوری
و وقتی که هر شب در آغوش من آروم و راحت به خواب می ری
و وقتی که حواسم بهت نیست و نگاهم جای دیگه است، با اون صدای بامزه ات منو صدا می کنی
و وقتهایی که سوپ و غذات رو با میل و دفعه بعد بی میل می خوری
و وقتی که برای آب خوردن هلاکی و بعد از اینکه کمی تشنگیت رفع شد آب رو توی گلوت قرقره می کنی
و وقتی که موقع عوض کردن پوشک یک لحظه آروم و قرار نداری و به هر طرف غلت می زنی
و وقتی که از خواب بیدار می شی تمام نگاهت به در اتاقه تا ببینی من کی در رو باز می کنم و می آم تو
و وقتی که می ری زیر میز خیلی کوتاه وسط هال و هیچ وقت سرت به پایه میز یا رویه میز نمی خوره
و وقتی که می ری روی سنگهای کف خونه و می خوای بخوریشون و من بلند می گم نه و تو سرت رو می آری بالا و یه لبخند می زنی و دوباره کار خودت رو می کنی
و وقتی که از آشپزخونه یا هر جای دیگه می آم پیشت و تمام صورتت رو یک لبخند عمیق بدون صدا پر می کنه و تمام لثه های بی دندونت دیده می شه
و وقتی که می بینم بودن من برات خیلی مهمه
و همیشه وقتی تو هستی احساس می کنم توی این دنیای بزرگ هیچی کم ندارم، احساس می کنم به هر چه که از ته دل می خواستم رسیدم و تمام اون چیزی رو که آرزوشو داشتم دارم...
وقتی هستی شادم، وقتی هستی آرومم، وقتی هستی زندگیم پر از عشقه، دختر خوبم قدر خودت رو خیلی بدون چون برای من و بابا پوریا مهمترین هستی، برای ما عزیزترین هستی، برای ما زیباترین، باارزشترین و دوست داشتنی ترین هستی...
عزیز دلم تمام زندگی ما تویی، خیلی مواظب خودت باش...