ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

سبک زندگی

باورم نمی شه که این منم و سبک زندگیم بعد از تولد ژوان تا این حد عوض شده، تا این حد که الان ساعت 12:30 نیمه شبه و من در حال آشپزی هستم!!!!!!!!!! آشپزی برای نهار  فردا ظهر که از استخر بر می گردیم و از گرسنگی هلاکه شرمنده اش نباشم .... باورم نمی شه خودمم، زهره ای که تا پیش از این شاید هفته ای یک بار می رفت تو آشپزخونه و اغلب اوقات با غذای بیرون و غذای خریداری شده از خیریه و غذاهای حاضری یا غذاهایی که مامان می داد روزگار رو می گذروند و تا گرسنه اش نمی شد یادش نبود که باید برای غذا فکری بکنه، الان هر شب قبل از خواب داره به صبحانه، نهار و شام فردا فکر می کنه، داره به این فکر می کنه که فردا با دختر کوچولوی خودش چی بازی کنه، ...
5 آذر 1392

ژوانی شناگر کوچولوی من

 باز هم سلام به روی ماه دخترم و همه دوستان خوبم که اینجا رو می خونن و من رو خوشحال می کنند... من فردا باید برم سر کار، مثلا می خواستم شب زود بخوابم ولی وقتی ژوان خوابید هوس کردم بیام و یک سری از عکسهاش رو بذارم اینجا . خلاصه وقتی اومدم پای لپ تاپ دیدم اوه اوه ...چون تازگیها یک کم تنبل شدم و با گوشی از ژوان عکس می ندازم و یه مدتی بود که دوربین رو فراموش کرده بودم کلی عکس از حدودهای تیر ماه دارم که پوریا ریخته بود رو لپ تاپ ولی من اصلا یادم نبود که بذارمشون... خلاصه این عکسها از حدودهای تیر ماه هست تا همین یکی دو هفته اخیر:   اول عکسهای استخر:     ژوان برای مامی می خنده... او...
12 آبان 1392

بوسه های تو

ژوان نازنینم احساس می کنم این روزها بهترین روزهای زندگی من هستند. تو زندگیم خیلی وقتها بوده که فکر می کردم بهرین روزهای زندگیمن ولی الان شک ندارم که نه!!!!! الان که تو توی زندگیم هستی زیباترین و پرشورترین روزهای زندگیم رو دارم می گذرونم، وقتی به پوریا این احساسمو می گم می گه مطمئن باش روزهای آینده از این هم بهترن و من به حرفش ایمان دارم، با بودن تو زندگیم داره هر روز  زیباتر و قشنگتر می شه، امیدوارم تو هم این احساسات ناب رو به موقعش تجربه کنی و طعم شیرین این لذتها رو بچشی، وقتی روی بدنت زخم کوچیکی داری و دخترت با میل خودش می آد روی زخمت رو می بوسه و می ره، یا وقتی که داری از وجود خودت تغذیه اش می کنی با یه حس قدردانی تو رو نگا...
27 مهر 1392

شیرین شیرین

این پست رو شنبه شب که ژوان رو خوابوندم یعنی پنج شب پیش، شروع کردم به نوشتن، رسیده بودم به وسطهاش و داشتم عکس انتخاب می کردم که دیدم ژوان با گریه بیدار شده و نمی خوابه، خیلی تعجب کردم چون اکثر مواقع آروم از خواب بیدار می شه و دوباره بهش شیر می دم (می دونم که عادت بدیه ولی چی کار کنم نتونستم عادت شیر شب رو هنوز از بین ببرم) و سریع خوابش می بره، ولی اون شب وقتی بیدار شد در کمال تعجب خیلی گریه کرد تا بلندش کردم که تو بغلم بگیرمش و کمی راهش ببرم تا آروم شه یهو حالش بد شد و شروع کرد به بالا آوردن (ببخشید)، تازه فهمیدم علت شیر نخوردن و گریه اش چی بود!!!! این ماجرا تا ساعت 5:30 صبح ادامه داشت و عروسکم هر یک ساعت یک بار با گریه بیدار می شد و کلی...
27 مهر 1392

شهر كتاب

ديروز عصر من و ژوان با هم رفتيم شهر كتاب و يك عالمه لوازم و وسايل كاردستي خريديم، آخه كارگاه خلاقيتمون حدودا دو هفته تعطيله و ما تصميم گرفتيم كه خودمون فعاليتها رو تو خونه ادامه بديم، كاغذ رنگي، رنگ انگشتي،،گواش، قيچي مخصوص كودكان، دفتر نقاشي، مداد رنگي مخصوص و كلفت، چسب اكليلي، چسب كاغذي، چسب ماتيكي، خمير بازي، و ... خريديم، تا رسيديم خمير بازي رو باز كرديم و مشغول بازي شديم، ژوان خيلي لذت برد، نيم ساعت بدون كوچكترين صدايي سرگرم بازي شد، با خميرها توپ درست مي كرد و روي زمين قل مي داد و مي خنديد، البته خيلي دوست داشت كه مزه خميرها رو هم امتحان كنه ومن با دقت تمام نگاهش مي كردم كه يه وقت خمير نخوره، خلاصه يك عصر زيباي مادر و دختري رو با بيرون...
27 مهر 1392

سرزمین عجایب

بچه که بودم عاشق شهر بازی بودم. تابستون هر سال شهر بازی که باز می شد تمام عشق من انتظار برای شبی بود که قرار بود بریم شهر بازی، عاشق بازیهای ترسناکش بودم ، رودخانه وحشی، رنجر، سفینه، ترن هوایی و ....، اگر کسی به من می گفت بیا بریم تونل وحشت (چون تونلش خیلی بی مزه بود و اصلا ترس نداشت) ببخشید انگار به من فحش می داد.... ولی حالا که من مادر یک دختر پانزده ماهه ام، باورم نمی شه که از سوار شدن قطاری که خیلی آروم با سرعت نیم کیلومتر در ساعت حرکت می کنه اینقدر لذت ببرم. پنجشنبه شب ژوان رو برای اولین بار بردیم  سرزمین عجایب، و من سوار تمام بازیهای مخصوص کودکان یکی دو ساله شدم و هزار برابر تمام شبهایی که سوار رودخانه وحشی و سفین...
27 مهر 1392