ژوان جونم اوایل مهر بود که مامانی گفت می خواهند با علی و فریده برند مشهد، من هم یههو دلم خیلی هوای مشهد رو کرد و به بابا پوریا گفتم بیا ما هم بریم، پوریا گفت من کارهام خیلی زیاده و نمی تونم بیام ولی شما برید، دیگه به مامانی گفتم من و ژوان هم باهاتون می آییم، ولی چون باید 6 مهر واکسن چهار ماهگیت رو می زدیم علی مسافرت رو یک هفته عقب انداخت تا ما با خیال راحت واکسن تو رو بزنیم و یک هفته بگذره و تو سر حال شده باشی و بعد بریم. خلاصه برای 12 مهر بلیط گرفت و هتل هم رزورو کرد و رفتنمون قطعی شد. اولش خیلی خوشحال بودم ولی هر چی به روز رفتنمون نزدیکتر می شدیم اضطراب و نگرانی می اومد سراغم. از اینکه دارم تو رو تنها بدون پوریا می برم مسافرت خیلی می ترس...