ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

ژوانی عشق مامانی

شعر گفتم: ژوانی عشق مامانی     ژوانی عشق مامانی قربونت برم دختر خوبم که همه کارهات به موقع، همه چیزت به جا، همه حرکاتت خواستنی، همه صداها و حرفهات دلنشین و... دوست دارم ماجرای خواب ظهر یکشنبه 15 بهمن رو برات تعریف کنم. از سرکار که برگشتم ساعت حدود 2 بود، اومدیم بالا بهت شیر دادم و می خواستم بخوابونمت. کنار هم رو تخت دراز کشدیم و من دیدم داری خیلی قشنگ، عمیق و طولانی نگاهم می کنی. فهمیدم حسابی خوابت می آد. یک لحظه با دیدن نگاه زیبات و پای کوچولوت که از پتو زده بود بیرون عشقی که بهت دارم صدهزار برابر شد . احساس کردم باید قدر این روزها رو که دارند اینقدر تند تند می گذرند خیلی بدونم. اومدم جلو و شروع کردم به بوسیدن صورتت....
7 اسفند 1391

کیک 8 ماهگی ژوانی

  بالاخره اومدم تا عکسهای تولد 8 ماهگیتو بذارم  آخ خوشمزه من، تو رو بخوریم یا کیکو؟؟؟؟   ژوان جونم آخر ٨ ماه وزنت ٧٩١٠ گرم قدت ٧٢ سانتی متر و دور سرت ٤٢.٥ سانت بود. عزیزم باورم نمی شه که ٢٢ سانت بلند شدی، آرزوی سلامتی برات دارم دختر گلم... ...
7 اسفند 1391

عکسهای بامزه ژوان تو ماه هفتم

ژوان گلم تو این ماه اتفاقهای خوبی تو زندگی ما افتاد، بعدا برات همشو مفصل تعریف می کنم، حالا فعلا چند تا عکس برات می ذارم تا بعد:    کی گفته تو اینقدر ناز داشته باشی؟ آخه ژستشو ببین!!! همه وجودش ناز و اداس...   قربون خنده های نازت بشم من...   قربون تعجب کردنت هم می شم من...   از ته دلت خوشحالی ها عزیزم!!!    این دوست جدیدت رو بابا پوریا از ترکیه برات سوغاتی آورده...     فقط می تونم بگم عاشقتم دختر نااااااااازم   من فدای این خنده معصومانه تو بشم   وای جان...       و...
3 اسفند 1391

عکسهای ژوان در آغاز ماه نهم

این عکسها رو قبل از رفتن به عروسی حمید انداختیم، خدا رو شکر ژوان تو عروسی عااااالی بود و با همه خیلی خوش اخلاق بود و حسابی هم زده بود زیر آواز... خنده روی قشنگم هر روز بیشتر از روز قبل دوستت دارم... این هم  یکی دیگه از ژست های خیلی خانومانه و مودبانه ژوان کوچولو اینجا هم که دیگه کاملا واضحه، در حال وروجک بازی زیر صندلی ها و کاملا علاقمند به دوربین... چند وقتیه که عاشق پیدا کردن صندل و دمپایی شدی داری برای خوردنش برنامه ریزی می کنی ها.... گاهی شیطون بلا، گاهی هم اینجوری آروم و متین، هر جوری باشی خیلی دلمونو می بری عروسکم... یاد گرفتی برای درآوردن صدای عروسکت باید دکمه هاشو فشار بدی...
30 بهمن 1391

فرشته ای به نام ژوان

ژوان قشنگم چند روز پیش که داشتم در مورد اسمت تو سایتهای مختلف سرچ می کردم این عکس رو پیدا کردم، حیفم اومد تو وبلاگت نذارم، این فرشته کوچولوی ناز هم اسمش ژوانه...   ...
25 بهمن 1391

وقتی تو هستی...

وقتی تو هستی و یاد گرفته ای دستهاتو بذاری روی صورتم و منو ببوسی یا بهتر بگم لپمو بخوری و وقتی که هر شب در آغوش من آروم و راحت به خواب می ری و وقتی که حواسم بهت نیست و نگاهم جای دیگه است، با اون صدای بامزه ات منو صدا می کنی و وقتهایی که سوپ و غذات رو با میل و دفعه بعد بی میل می خوری و وقتی که برای آب خوردن هلاکی و بعد از اینکه کمی تشنگیت رفع شد آب رو توی گلوت قرقره می کنی و وقتی که موقع عوض کردن پوشک یک لحظه آروم و قرار نداری و به هر طرف غلت می زنی و وقتی که از خواب بیدار می شی تمام نگاهت به در اتاقه تا ببینی من کی در رو باز می کنم و می آم تو و وقتی که می ری زیر میز خیلی کوتاه وسط هال و هیچ وقت سرت به پایه می...
22 بهمن 1391

خوشحال نیستم

امروز زیاد حالم خوب نیست و خوشحال نیستم. صبح که می خواستم بیام سر کار دختر خوشگلم بیدار بود و خیلی دوست داشت که پیشش باشم و با هم بازی کنیم ولی من مثل همیشه با عجله در حال حاضر شدن بودم و هر چند دقیقه یک بار ژوان رو بغل می کردم تا هم خودم آروم شم و هم ژوان. ولی نشد، هیچ کدوم آروم نشدیم. مامان ژوان رو راه می برد تا شاید حواسش پرت شه و نیازش به بودن با من رو فراموش کنه ولی فراموش نمی کرد، و من در حالیکه عزیز دلم منو صدا می کرد و می گفت "ام ماما ماما ممممممممممم" و من رو نگاه می کرد با وجود اینکه دلم می خواست یک خداحافظی گرم باهاش بکنم و از خونه بیام بیرون مجبور شدم یواشکی و بدون اینکه متوجه شه خونه رو به قصد سر کار ترک کنم و توی راه تمام حواسم...
19 بهمن 1391

پست صورتی: یک عالمه عکس از ژوان در هشتمین ماه زندگی قشنگش

گل قشنگم ژوانم تو این ماه خیلی کارهای جدید یاد گرفتی و واقعا شیرین شدی، شیرین و خوش اخلاق و خانووووووووووم ، اصلا من هیچی نمی گم همه چی تو عکسها مشخصه، فعلا برات چند تا از عکسهات رو می ذارم تا بعد بیام چند تا از کارهای بامزه و جدیدت رو تعریف کنم، الان ساعت ١:٣٦ نیمه شبه ،تو خوابی و من فرصت کردم که بیام و بالاخره یک پست  برای تو نازنینم عزیز دلم یکی یه دونه خودم بذارم ژوان شاد و سر حال قبل از عروسی پسرخاله مامی       با انگشتاش خیلی سرگرم می شه       ..... زبونم بند اومده نمی دونم باید در مورد این مدلی نگاه کردنت چی بگم دختر پاک و معصومم عزیز دلم... ...
13 بهمن 1391

شروع به کار دوباره

ژوان عزیزم تو شش ماهه شدی و مرخصی زایمان من تموم شد. تو این چند وقت اخیر منی که از گوش کردن اخبار متنفرم همه اش حواسم به اخبار جدید بود که ببینم مرخصی زایمان ٩ ماه می شه یا نه؟ ولی خب خبری نشد و من باید دوباره کارم رو شروع می کردم. دو شب قبل از تموم شدن مرخصیم دلم خیلی گرفته بود یه بغض سنگینی همه اش تو گلوم بود آخر نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه گریه مفصل کردم. از اینکه باید از تو دور می شدم و  بعضی ساعتهای روز رو کنارت نباشم خیلی ناراحت بودم. تو این شش ماه هر لحظه با هم بودیم. صبح ها با هم از خواب بیدار می شدیم و من هر روز بهت صبح به خیر می گفتم و با هم روزمون رو شروع می کردیم. روزهایی بسیار زیبا و به یاد موندنی. پوریا که می دید ...
1 بهمن 1391