ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

ژوانی با شیر مامی بای بای کرده....

حدودا یک ماه پیش بود، یک روز ظهر که می خواستم ژوان رو بخوابونم دیدم رنگ دندونهاش داره تغییر می کنه و رو به تیرگی می ره، خیلی ناراحت شدم چون می دونستم که اصلا تحمل درد کشیدن دختری رو ندارم.... دکتر متواضع هم که بعد از یک سالگی ژوانی هر بار که پیشش می رفتیم با تاکید فراوان ازم می خواست که هر چه زودتر به شیر دادن به ژوان خاتمه بدم و می گفت بعد از یک سالگی نه تنها کودک هیچ گونه نیازی به شیر مادر نداره بلکه شیر مادر باعث اختلال در تغذیه و خواب شبش می شه، شیر شب هم که به شدت باعث پوسیدگی دندونهای جوجو می شه... خلاصه برای این کار خیلی تحقیق و بررسی کردم و با مشاور ژوانی هم صحبت کردم که مبادا از شیر گرفتن تو این سن مشکلات عاط...
22 دی 1392

یه همچین دختری دارم من....

یه همچین دختری دارم من.... گاهی بسیار آروم، گاهی بسیار خانوم، گاهی بسیار پرانرژی و شیطون، گاهی هم بسیار عاشق_عاشق بازي و اسباب بازی.......   نمی دونم چرا نمی شه مثل همیشه بین عکسها فاصله گذاشت و مرتب چیدشون ولی اشکال نداره، درهم برهم بودن هم گاهی بد نیست....     ...
4 دی 1392

عاشق شنا

    ژوانی خیلی خوب تو شنا پیشرفت کرده و دیگه خودش پا می زنه و می ره جلو، سه هفته پیش بود و اصلا انتظارش رو نداشتم  که هنوز به پایان ترم یک هم نرسیدیم ژوانم بتونه خودش شنا کنه و جلو بره ولی این اتفاق سه شنبه سه هفته پیش افتاد و من در کمال ناباوری دیدم که بععععععلهههههههه خانوم کوچولوی ما بعد از اینکه بازو بندش رو بستم خودش رو تو پوزیشن خوابیده قرار داده و داره می آد به سمت من، ای خداااااا  از ته دلم شاد شدم، خیلی برام لذت بخش بود دیدن ژوان تو این حالت... چقدر خبرها رو دیر می گم...         ...
4 دی 1392

سبک زندگی

باورم نمی شه که این منم و سبک زندگیم بعد از تولد ژوان تا این حد عوض شده، تا این حد که الان ساعت 12:30 نیمه شبه و من در حال آشپزی هستم!!!!!!!!!! آشپزی برای نهار  فردا ظهر که از استخر بر می گردیم و از گرسنگی هلاکه شرمنده اش نباشم .... باورم نمی شه خودمم، زهره ای که تا پیش از این شاید هفته ای یک بار می رفت تو آشپزخونه و اغلب اوقات با غذای بیرون و غذای خریداری شده از خیریه و غذاهای حاضری یا غذاهایی که مامان می داد روزگار رو می گذروند و تا گرسنه اش نمی شد یادش نبود که باید برای غذا فکری بکنه، الان هر شب قبل از خواب داره به صبحانه، نهار و شام فردا فکر می کنه، داره به این فکر می کنه که فردا با دختر کوچولوی خودش چی بازی کنه، ...
5 آذر 1392

ژوانی شناگر کوچولوی من

 باز هم سلام به روی ماه دخترم و همه دوستان خوبم که اینجا رو می خونن و من رو خوشحال می کنند... من فردا باید برم سر کار، مثلا می خواستم شب زود بخوابم ولی وقتی ژوان خوابید هوس کردم بیام و یک سری از عکسهاش رو بذارم اینجا . خلاصه وقتی اومدم پای لپ تاپ دیدم اوه اوه ...چون تازگیها یک کم تنبل شدم و با گوشی از ژوان عکس می ندازم و یه مدتی بود که دوربین رو فراموش کرده بودم کلی عکس از حدودهای تیر ماه دارم که پوریا ریخته بود رو لپ تاپ ولی من اصلا یادم نبود که بذارمشون... خلاصه این عکسها از حدودهای تیر ماه هست تا همین یکی دو هفته اخیر:   اول عکسهای استخر:     ژوان برای مامی می خنده... او...
12 آبان 1392

بوسه های تو

ژوان نازنینم احساس می کنم این روزها بهترین روزهای زندگی من هستند. تو زندگیم خیلی وقتها بوده که فکر می کردم بهرین روزهای زندگیمن ولی الان شک ندارم که نه!!!!! الان که تو توی زندگیم هستی زیباترین و پرشورترین روزهای زندگیم رو دارم می گذرونم، وقتی به پوریا این احساسمو می گم می گه مطمئن باش روزهای آینده از این هم بهترن و من به حرفش ایمان دارم، با بودن تو زندگیم داره هر روز  زیباتر و قشنگتر می شه، امیدوارم تو هم این احساسات ناب رو به موقعش تجربه کنی و طعم شیرین این لذتها رو بچشی، وقتی روی بدنت زخم کوچیکی داری و دخترت با میل خودش می آد روی زخمت رو می بوسه و می ره، یا وقتی که داری از وجود خودت تغذیه اش می کنی با یه حس قدردانی تو رو نگا...
27 مهر 1392

شیرین شیرین

این پست رو شنبه شب که ژوان رو خوابوندم یعنی پنج شب پیش، شروع کردم به نوشتن، رسیده بودم به وسطهاش و داشتم عکس انتخاب می کردم که دیدم ژوان با گریه بیدار شده و نمی خوابه، خیلی تعجب کردم چون اکثر مواقع آروم از خواب بیدار می شه و دوباره بهش شیر می دم (می دونم که عادت بدیه ولی چی کار کنم نتونستم عادت شیر شب رو هنوز از بین ببرم) و سریع خوابش می بره، ولی اون شب وقتی بیدار شد در کمال تعجب خیلی گریه کرد تا بلندش کردم که تو بغلم بگیرمش و کمی راهش ببرم تا آروم شه یهو حالش بد شد و شروع کرد به بالا آوردن (ببخشید)، تازه فهمیدم علت شیر نخوردن و گریه اش چی بود!!!! این ماجرا تا ساعت 5:30 صبح ادامه داشت و عروسکم هر یک ساعت یک بار با گریه بیدار می شد و کلی...
27 مهر 1392