ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

عکسهای ژوانم در ماه سوم

  جااااااانم، خنده روووو   خانم شما چه نگاه نافذی دارین     ژوان و مورچه قبرسی   قربون اون نگاه خوشگلت من برم   وای مامی من می میرم برای اون چال گونه ات   و همینطور برای این لبخند واقعا زیبا   و برای این تمرکزت روی عروسکهای فرش بازیت        اینجا داری آماده می شی بری حمام، اینا هم وسایل حاضر شدن بعد از حمام هستن   این تیپ دخترونه ات منو کشته نازنینم....       آخ آخ آخ بخورم تو رو خوشمزه من، هام هامت کنم   ژوان شاد در کنار عروسکهاش     آبی هم بهت ...
6 آبان 1391

مدیکال چک در آزمایشگاه بیمارستان دی

ژوان گلم، دقیقا روزی که سه ماهت تموم شد و وارد ماه چهارم زندگیت شدی یعنی ٦ شهریور ما رفتیم بیمارستان دی برای انجام معاینات پزشکی و مدیکال چکمون. وقتی وارد آزمایشگاه شدیم حس خیلی خاصی بهم دست داد، آخه دفعه قبل که رفته بودم این آزمایشگاه برای انجام آزمایشهای غربالگری هفته ١٦ بارداریم بود، آآآآآخی اون موقع تو دختر نازم هنوز تو وجود من بودی و به دنیا نیومده بودی و من برای گرفتن نتیجه آزمایش کمی استرس داشتم، چه روزهایی بود!!!!!!!!!!! چه روزهای زیبا و بی تکراری بود!!!!!!!!!!!! کلی خاطره برام تازه شد، خاطره روزهای خوب و شیرین گذشته، ژوان نازنینم رنگ و حال زندگیمو خیلی بهتر از قبل کردی عزیزم، از لحظه ای که بودنت شکل گرفت همه چیز برای من تغییر ک...
3 آبان 1391

خاطرات ماه سوم تولد ژوان

ژوان گلم ماه سوم تولدت ماه خیلی خوبی بود، روزها که از خواب بیدار می شدم و تو رو کنار خودم می دیدم خیلی کیف می کردم ، احساس می کردم زیباترین روزهای عمرمو کنارت دارم می گذرونم و بهترین لذتهای دنیا رو دارم تجربه می کنم. دیدن مراحل مختلف رشد کلامی، حرکتی و ذهنی ات برای من و بابا پوریا خیلی جالب و حیرت انگیز بود. حالا کارهایی رو که تو این ماه یاد گرفتی انجام بدی رو اول برات می گم بعد هم چند تا از خاطرات مشترکمون رو برات تعریف می کنم، آره خاطرات مشترک، خاطرات لحظه های با هم بودنمون رو، خاطرات لحظه های من و تو و بابا در کنار هم... اول اینکه 10 مرداد بود یعنی تو تازه دو ماهت تموم شده بود که تونستی صدای "ق" رو تولید کنی. وقتی ...
1 آبان 1391

روزهای پایانی ماه اول

ژوانم کم کم داشت یک ماهه می شد و منو هر روز عاشقتر می کرد. دلم می خواست تا می تونم از این روزها و لحظه ها لذت ببرم. دوران نوزادی ژوانم داشت تموم می شد و من احساسات متضادی رو تجربه می کردم. از دیدن رشد دختر نازم هم خوشحال بودم و خدا رو شکر می کردم که همه چیز نرمال و خوبه و دخترم داره سیر طبیعی رشدش رو طی می کنه و گاهی هم دلم می گرفت و دوست نداشتم زمان بگذره، دلم می خواست اون روزها رو بیشتر نفس بکشم و بیشتر هوای دخترم رو حس کنم، می ترسیدم این روزها تموم بشن و من به اندازه کافی قدر لحظات بودن با دخترم رو ندونسته باشم. دلم می خواست می تونستم ثانیه به ثانیه احساساتم رو بنویسم و بیان کنم. هر چند که ژوانم شبها کمی بی قرار شده بود و راحت ن...
26 مهر 1391

عکسهای یک ماهگی ژوان

  ژوانم در حمام   ژوان در حال ماساژ گرفتن بعد از حمام     نگاهتو خیلی دوست دارم عزیز دلم، زیییییباااااااااا   ببین دستشو چه جوری گذاشته     دخترم چرا اینقدر اخم کردی؟       ...
26 مهر 1391

عزیمت به خونه مامانینا

سه شنبه 16 خرداد یازدهمین روزی بود که ژوان عزیزم به دنیا اومده بود و به زندگی ما یک حال و هوای خوب، یک رنگ و بوی تازه، و یک عشق زیبا و تکرار نشدنی داده بود. بهترین و شیرین ترین لحظات عمرمو کنارش تجربه می کردم. تا امروز مامان خونه ما بود و با پوریا ازم مراقبت می کردند، اما حالا دیگه من باید می رفتم خونه مامانینا، صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و من شروع کردم به جمع کردن وسایل خودم و ژوان، این کار تا ساعت 4 بعد از ظهر طول کشید!!!!!!!!!!!!!!! بابا هم اون روز سر کار نرفته بود تا بیاد دنبال ما و ببردمون خونه خودشون. شبهایی که خونه مامانینا بودم پوریا هرشب از سر کار می اومد اونجا و چند ساعتی پیشمون بود ولی برای خواب بر می گشت خونه خودمون. ...
25 مهر 1391

گردن گرفتن ژوان

شنبه 3 تیر بود که احساس کردم دیگه داری کم کم گردن می گیری، وقتی سرتو می ذاشتم روی شونه ام هی سرتو بلند می کردی و می چرخوندی و چند ثانیه تو یک پوزیشن ثابت نگه می داشتی. قربونت برم الهی ...
25 مهر 1391

من و تو دوتایی در دفتر پلیس+10 برای گرفتن پاسپورتت

دختر گلم یک شنبه 28 خرداد من و تو برای اولین بار تنها از خونه آمدیم بیرون و رفتیم دفتر پلیس+10 برای گرفتن پاسپورت برای تو. البته یک بار هم با بابا پوریا شنبه رفته بودیم ولی افسر رفته بود و کارمون انجام نشد. خلاصه دوباره فرداش مجبور شدیم بریم اونجا که این بار کارمون انجام شد. من آژانس گرفتم و تو رو گذاشتم تو کریرت و رفتیم. مامانی هم آمد اونجا پیشمون که ما زیاد تنها نباشیم. عزیزم هرکس می فهمید که ما اومدیم برای یک نی نی 23 روزه پاسپورت بگیریم کلی می خندید. وقتی مدارکتو دادم به افسر گفت باید خودشو ببینم تا احراز هویت بشه، منم تو رو از کریر درآوردم و بلندت کردم افسره اینقدر خندید گفت چه جوری ازش عکس انداختین؟ بعد هم گفت ب...
25 مهر 1391