ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

روزهای زیبای سه نفری، هفته اول

ژوان عزیزم چهارشنبه 10 خرداد شما از بیمارستان مرخص شدی و ما تو رو به خونه آوردیم، بالاخره افتخار دادی و اومدی خونه. چند روز اول که خیلی مهمون داشتیم و همه می اومدند دیدن شما. این دیر اومدنت به خونه لطفی که داشت این بود که من دیگه خیلی سر حال بودم و تونستم از همون روز اول ورودت به خونه همه کارهاتو خودم انجام بدم. من و پوریا برای اولین بار که می خواستیم ببریمت حمام خیلی ذوق و شوق داشتیم. دکترت گفته بود که یک روز در میان باید حمام شی. چهارشنبه قبل از ترخیص،  تو بیمارستان حمام کرده بودنت. ما هم جمعه 12 خرداد بود که برای اولین بار بردیمت حمام. دو نفری، من و پوریا...دختر گلم ایتقدر تو حمام خوش اخلاق و ناز بودی که حد نداره، مثل اینکه آب رو...
25 مهر 1391

ژوان در روزهای اول ورود به خانه

دخترم شما چقدر خوش استایل هستی   آخ آخ کف پاتو بخورم من   کی تو رو اینقدر پیچیده دخترم؟     Yes, you are really loved     دوست داشتنی من   باز هم تو خواب از این ژستها گرفتی؟   آخیش چقدر خسته بودم...   چه خوشگل مامی رو نگاه می کنی عزیزم ، دختر نازم رگهای دستتم اینجا دیده می شه ... بووووسسسس ...
25 مهر 1391

سونو گرافی چهاربعدی، اشک، عشق

دختر گلم 14 فروردین برای من و بابا پوریا روز خیلی خاصی بود، حتما می تونی حدس بزنی چرا؟ برای اینکه عزیز دلم، برای اولین بار ما صورت خوشگل و ناز تو رو تو سونوگرافی چهاربعدی دیدیم. عصر ساعت 4 بود که رفتیم سونوگرافی دکتر مژگان زارع، خیلی معطل شدیم ولی واقعا ارزشش رو داشت. دخترم قربونت برم الهی وقتی عکس صورتت اومد روی مانیتور نمی دونی چه احساس قشنگی بهم دست داد. باورم نمی شد این نی نی خوشگل همون نی نی توی دل من باشه، اشکهام سرازیر شد. همه وجودم پر از عشق شد برات، دلم می خواست همینجوری بغلت کنم، بعد هم خانم دکتر پوریا را صدا کرد داخل اتاق و عکسهای صورت ماهتو بهش نشون داد. باورت نمی شه عزیزم اشکهای پوریا هم صورتشو خیس کرد، فقط به هم نگاه می کردیم...
21 مهر 1391

تغییر دکوراسیون خانه

نی نی عزیزم من و بابا پوریا تصمیم گرفتیم به افتخار ورود تو، کمی تغییرات تو خانه و دکورش ایجاد کنیم. مثلا اینکه دیوارها رو کاغذ دیواری کنیم و بعضی از وسایلمون رو عوض کنیم. بیست و پنجم آذر بود که رفته بودیم بازار مبل. بعد از کلی گشت زدن و دیدن مبلها، خیلی گرسنه شده بودم. رفتیم تو کافی شاپ بازار مبل چیپس و پنیری خوردیم که نگو.... وای که چقدر خوشمزه بود ، خیلی بهم چسبید... مثل اینکه حالم داشت خوب می شد، کم کم از خوردن لذت می بردم، خلاصه نی نی عزیزم برای ورود تو به خانه خیلی برنامه ها داشتیم که خدا رو شکر تونستیم همه شو انجام بدیم، چه روزهایی بود یک روز بازار مبل بودیم، یک روز خیابون سهروردی، یک روز دیگه پرده فروشی های ولی عصر، چقدر دوندگی کر...
21 مهر 1391

عکاسی بارداری در آتلیه

دختر عزیزم یکی از بهترین کارهایی که تو دوران بارداری و زمانی که شما توی دلم بودی  انجام دادیم این بود که دقیقا دو هفته قبل از به دنیا اومدنت با بابا پوریا رفتیم استودیو ایده و با گرفتن یک سری عکس زیبا، خاطرات این دوران رو برای خودمون جاودانه کردیم. خیلی دوست دارم که چند تا از عکسها رو تو وبلاگت بذارم ولی عزیزم به خاطر اینکه اینجا ثبت عکسهای خصوصی ممنوعه نمی تونم این کارو بکنم. ولی الان  که شما به دنیا اومدی هر وقت که به اون عکس ها نگاه می کنم یاد تکونهات تو روزهای آخر می افتم و خیلی دلتنگ اون روزها می شم. روزهایی که از هر چیز و هر کس به هم نزدیکتر بودیم. روزهایی که تو توی وجود من بودی، بخشی از وجود من بودی ... البت...
21 مهر 1391

تقدیم به ژوان عزیزم

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد آن زمان طفل قشنگم بی خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم می شود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم می شود می فشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن می گشاید نور چشم دیدگان بوسه ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته ای طفل عزیز می پرستم من تو را مادر منم ...
18 مهر 1391

چکاپ های آخر و تعیین روز تولد دختر نازم

نهم اردیبهشت بود رفته بودیم مطب عمو حمید که بعد از بررسی های لازم عمو تاریخ زایمانم رو 6 خرداد اعلام کرد و گفت برای اون روز آمادگی داری؟ من هم با هیجان خاصی گفتم بله آماده آماده ام. چون تا قبل از اون فکر می کردم 10 خرداد روز زایمانمه ولی از اینکه می تونم زودتر نی نی نازمو ببینم و توی بغلم بگیرمش خیلی خوشحال شدم.  بیست و پنج اردیبهشت هم دیگه آخرین چک آپ بارداری من بود. عمو از همه چیز راضی بود و تاریخ زایمان رو برای ششم خرداد قطعی کرد. بعد هم به منشی اش گفت اتاق یک (101) رو که اتاق وی. آی. پی و بهترین اتاق بخش زایمان بیمارستان دی بود برای اون روز برای من رزرو کنه. باز هم ما با یک دنیا شور و شوق، پ...
18 مهر 1391

آگاهی از بارداری

پنجم مهر پارسال (سال 90) بود. من و دنا برای سفر به قبرس برنامه ریزی کرده بودیم و قرار بود من بعد از سرکار برم آژانس مسافرتی و تورمون رو رزرو کنم. جلوی در ورودی آژانس یه تیکه شیشه شکسته بزرگ توی باغچه بود. منم که طبق معمول عجله داشتم  آمدم از روی باغچه بپرم که شیشه افتاد روی پام و پامو برید. کلی خون اومد و استخوان روی پام هم حسابی ضرب دید. به هر حال رفتم تو آژانس و بعد از کلی هماهنگی تاریخ سفر رو انتخاب و تور رو رزرو کردم. اومدم بیرون و یه آژانس گرفتم برای گیشا که برم درمانگاه پامو پانسمان کنم. دکتر درمانگاه گفت باید واکسن کزاز بزنی، من هم گفتم آقای دکتر ممکنه باردار باشم، گفت خب باید آزمایش بدی، منم که از خدا خواسته گفتم چشم حتما ولی م...
18 مهر 1391

سفر به قبرس

هجدهم مهر بود و من در هفته پنجم بارداری به سر می بردم که با دنا رفتیم قبرس. پوریا ما رو برد فرودگاه. سفر خیلی خوبی بود. ولی من دائم باید مراقب چیزهایی که می خوردم و کارهایی که می کردم ، می بودم که البته این کار برایم خیلی شیرین بود چون احساس می کردم که دارم از نی نی نازم مراقبت می کنم. لیدرهامونم خیلی خوب و ماه بودند، سمی، نوید و بنجامین. هتلمون تو شهر لارناکا تو خیابان فینیگودز بود . خیابانی که سرتاسر رستوران و بار بود و موازی ساحل دریا واقع شده بود و ما ویو خیلی قشنگی از دریا داشتیم. آیاناپا و لیماسول هم رفتیم. از زیبایی دریای آیاناپا هر چی بگم کم گفتم. خیلی دوست دارم یک بار دیگه با پوریا برم آیاناپا... یک چیزهایی هم از اونجا برای ن...
18 مهر 1391