ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

حال و هوای این روزها

دختر گلم می خوام یک کم از حال و هوای این روزهامون برات تعریف کنم.   تازگیها احساس می کنم که تو این دنیا هیچ لذتی بالاتر از تماشای صورت ناز و آروم تو وقتی که خوابیدی نیست، وقتی خوابی پیشت دراز می کشم و فقط نگاهت می کنم و هر چند دقیقه یک بار لپ یا پیشونیت رو یک بوس آروم می کنم و دستم رو دورت حلقه می کنم و بغل می کنمت، چه آرامشی، چه عشقی، چه حالی!!!  خدایا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟؟؟ نمی دونم چه جوری بگم که چقدر این لحظات رو دوست دارم؟ همیشه آرزوی این روزها رو داشتم، این روزها، این احساسات، در آغوش گرفتن دختر نازم، و حالا به آرزوهام رسیدم، خدای مهربونم دلم می خواد پیشت بشینم و دستت رو ببوسم و بگم خیلی ازت ممنونم که دارم ای...
13 دی 1391

ژوان و ماه ششم زندگی

از 8 آبان یعنی وقتی که 5 ماه و دو روزت بود با اجازه دکترت برات غذای کمکی رو با فرنی آرد برنج شروع کردم. خدا رو شکر فکر کنم دختر خوش خوراکی هستی چون غذات رو کاملا با میل می خوری و برای خوردنش بی تابی می کنی و یک هام هامی راه می اندازی که نگو. ژوان در حال خوردن اولین غذای کمکی (نمی دونستم که نباید خوابیده بخوره!!!!، خجالت) غلت زدنت هم دیگه کامل شده، 10 آبان بود که یههو دیدم از دمر به طاقباز هم غلت زدی یعنی دیگه می تونی یک غلت کامل بزنی عزیزم، با دیدن صحنه غلت زدنت خیلی خوشحال شدم حسابی خدا رو شکر کردم دختر گلم. تعادل کامل تو پوزیشن فورآرم ساپورت داری (بعدا برات توضیح می دم که چیه) و خیلی قشنگ تو این پوزیشن خودت رو نگه می داری...
2 دی 1391

چک آپ پنج ماهگی ژوانی

شنبه 6 آبان رفتیم دکتر برای چک آپ 5 ماهگی ژوان جونم، خدا رو شکر باز هم دکتر از رشد ژوانی حسابی راضی بود و گفت می تونی براش غذای کمکی رو شروع کنی، برای شروع باید روزی یک بار فرنی آرد برنج به دخترم بدهم بعد از دو هفته هم یک روز در میون فرنی و سرلاک برنج. از پایان شش ماهگی هم حریره بادام رو شروع می کنم. وزن ژوان ٦٨٠٠ گرم، قدش ٦٨ سانتی متر و دور سرش ٤١.٥ سانت بود. راستی به دکتر گفتم که من احتمالا باید از اول آذر برم سر کار، و ژوان باید حداقل یکی دو بار در روز در نبود من شیر خشک بخوره، دکتر هم گفت پس از امروز شروع کن روزی یک بار بهش شیر خشک بده تا دخملی با گرفتن سرشیشه و مزه شیر خشک آشنا بشه. شب اول که شیر خشک د...
2 دی 1391

ژوان، مامی و بابا پوریا در دیزین، اولین برف زمستانی با ژوان

 ژوان تو لابی هتل  نشسته تا بابا پوریای مهربون کارهای پذیرش رو انجام بده   آخی عزیزم، انگار خیلی خسته ای آره؟   ژوان خوشحال و خندان پس از استراحت در هتل   ژوان در آغوش مامی تو تراس اتاق       ژوانی از برف بازی برگشته، فکر کنم یک کم هم سردشه...   آخه این شومینه چرا خاموشه تو این سرمااااااا؟؟؟؟؟   و حالا ژوان مثل یک خانم باوقار منتظر نشسته تا براش یک نوشیدنی داغ بیارند   هنوز هم منتظره...   فعلا بهتره به جای نوشیدنی دستهامو بخورم   پاییز جاده چالوس واقعا زیباست   ...
11 آذر 1391

چند تا عکس از آغاز ماه ششم

   ژوان واقعا عاشق نگاههاتم، عسلم آخه تو از کجا یاد گرفتی اینقدر ملوس نگاه کنی؟    ژوان اینجا برای مامیش موش شده...   دیگه تو کریرت جا نمی شی ها!!!!! نگاه کن! ببین! پاهات از کریرت زده بیرون!!!! بزرگ شدی دخترم (جیغ) !!!! عزیزم اینجا خیلی ناز خوابیده بودی، عکس اصلا نمی تونه مثل واقعیت همه چیز رو نشون بده ولی باز هم خوبه،  اشکال نداره ...    جووووونم   ...
4 آذر 1391

ژوانم نبض دستت رو حس کردم

ژوان عزیزم الان ساعت 3:45 دقیقه صبح است و تو از ساعت 12 خوابی. البته یک بار ساعت 2 بیدار شدی و شیر خوردی... لابد تعجب می کنی که من چرا نخوابیدم و هنوز بیدارم؟ آخه دارم در مورد تور آنکارا و مراجعه به سفارت و این چیزها سرچ می کنم و کلی هم مطالب مفید پیدا کردم که صبح باید به پوریا بگم تا بالاخره تصمیم بگیریم چی کار کنیم؟ ولی از این حرفها که بگذریم اومدم این پست رو برات گذاشتم که یک حس بسیار زیبا رو برای تو و خودم به یاد موندنی کنم، اونم چه حسی!!!! حس کردن نبض دست تو برای اولین بار، آخ نیاز به نفس عمیق پیدا کردم، ساعت 2 که بیدار شدی و بهت شیر دادم دستت رو تو دستم گرفته بودم که یهو اتفاقی احساس کردم نبضت رو دارم زیر انگشتم حس می کنم، عزی...
30 آبان 1391

کارهای بامزه ژوان در ماه پنجم

ژوان عزیزم دیگه چیزی نمونده که وب لاگت به روز شه، الان با یک کم تاخیر دارم برات می نویسم ولی اشکال نداره چون همه کارهاتو یادمه تا یکی دو روز دیگه هم وب لاگت کاملا به روز می شه و می رسیم به ماه ششم ... عزیز دلم یکی از کارهای بامزه ات که خیلی منو می خندونه اینه که هر وقت دارم با لپ تاپ کار می کنم اینقدر بامزه سرتو می چرخونی سمت لپ تاپ تا بتونی مانیتور رو ببینی، گاهی وقتها که مانیتور تو میدون دیدت نیست یه حرکتهای بامزه ای می کنی و به زور کل بدنت رو می چرخونی تا بالاخره بتونی ببینی که من دارم اون تو چی کار می کنم... کنجکاو و بازیگوشی دیگه خوشگلم ، اینها همه علامت باهوش بودنته ژوان جونم... از آب بازی تو حمام خیلی خوشت می آد و وقتی تو وان می ذ...
25 آبان 1391

ژوان جونم پنج ماهه شد

   چقدر تل بهت می آد کوچولوی خوشگلم ههههه مامی باز هم اینقدر پاتو تکون دادی که کفشت در اومد...   عزیزم مبارک باشه پنج ماهگیت، واقعا داره زود می گذره باز هم اون احساسات متضاد اومد سراغم، ژوانم آرزوی شادی و خوشبختی برات دارم گلم... ...
23 آبان 1391

عزیزم بالاخره این لباس رو تنت کردم

ژوان نازنینم یادته برات گفته بودم که چه جوری بابا پوریا رو سورپرایز کردم و بهش خبر دادم که زندگی زیبا و شیرین دو نفره مون داره شیرین تر و سه نفره می شه؟ گفتم روزی که جواب آزمایشم مشکوک شد رفتم یک لباس سرهمی نوزادی خریدم،رنگش هم جوری انتخاب کردم که چه دختر باشی چه پسر بتونی بپوشی و یک کارت هم از طرف تو براش گرفتم و باز هم از طرف تو براش نوشتم و شب گذاشتمش زیر روتختی روی بالشش، وقتی می خواست بخوابه و روتختی رو زد کنار لباس و کارت رو دید فهمید که بععععععله .... ما داریم مامان و بابا می شیم و .... بالاخره اون لباس تو ماه پنجم زندگیت اندازه ت شد و تونستی بپوشیش، حالا می خوام برات عکسهای اولین باری که اون لباس رو پوشیدی بذارم:   ...
23 آبان 1391